شاهزاده من🍷فصل 1
شاهزاده من🍷فصل 1
# پارت ۱۶
ویو ا.ت : که بهش گفتم ....
ا.ت : منظورت از این حرفا چیه ؟
جک : اون محافظ جنگل به سختی عاشق میشه و میتونم بگم از عاشق شدنش ۱۰۰ سال میگذره ولی اون دختری که عاشقش شده بود رو آدمای اینجا میکشن و باعث میشن محافظ جنگل نزدیک ۸۰ سال نزاره درختا میوه بدن و ما ۸۰ سال بدون میوه و آب و .... زندگی کردیم ولی الان ۲۰ سالی میشه که شده ببینم تو از کی اینجایی ؟
ا.ت : اونجا یکم اون ور طر یه کلبه هستش تقریبا ۲ روزی میشه که اینجام
جک : شتتتتت تا حالا هیچکش جز یه پیر مرد از اونجا زنده بیرون نیومده بود و اون پیرمرد به محض بیرون اومدن مرد ولی تو زنده ای اگه از جونت سیر نشدی سریع برو و اینکه اسمت رو بگو
ا.ت : چیییی ؟ داخل اون کلبه یه پسر بچه ای بود خیلی مهربون بود بهم گف سریع از اینجا برم تا تو خطر نیوفتم حتی بهم غذا هم داد و اینکه من پرنسس ا.ت هستم ۱۸ سالمه
جک : خوشبختم .... بی ادبی منو ببخشین پرنسس ( تعظیم میکنه )
ا.ت : نه نه اشکالی نداره خب دیگه من برم
ویو ا.ت : با دلبر به سمت خوروجی جنگل حرکت کردییم میخواستم از جنگل خارج بشم که صدای تیر اندازی اومد نگران اون گوزن و اون پسر بچه شدم پس دلبر رو از جنگل فرستادم بیرون و خودم برگشتم به سمت صدای تیر رفتم اونجا که دیدم جک داره به پسر بچه تیر میزنه که منو دید ...
جک : مگه نگفتم برووووو
ا.ت : چی نمیتونستم نگران شدم
جک : اون عاشقت پس تو باید بمیری
ویو ا.ت : تفنگ رو سمتم گرفت و تیر رو زد چشمام رو با جیغ بلندی بستم که .....
# پارت ۱۶
ویو ا.ت : که بهش گفتم ....
ا.ت : منظورت از این حرفا چیه ؟
جک : اون محافظ جنگل به سختی عاشق میشه و میتونم بگم از عاشق شدنش ۱۰۰ سال میگذره ولی اون دختری که عاشقش شده بود رو آدمای اینجا میکشن و باعث میشن محافظ جنگل نزدیک ۸۰ سال نزاره درختا میوه بدن و ما ۸۰ سال بدون میوه و آب و .... زندگی کردیم ولی الان ۲۰ سالی میشه که شده ببینم تو از کی اینجایی ؟
ا.ت : اونجا یکم اون ور طر یه کلبه هستش تقریبا ۲ روزی میشه که اینجام
جک : شتتتتت تا حالا هیچکش جز یه پیر مرد از اونجا زنده بیرون نیومده بود و اون پیرمرد به محض بیرون اومدن مرد ولی تو زنده ای اگه از جونت سیر نشدی سریع برو و اینکه اسمت رو بگو
ا.ت : چیییی ؟ داخل اون کلبه یه پسر بچه ای بود خیلی مهربون بود بهم گف سریع از اینجا برم تا تو خطر نیوفتم حتی بهم غذا هم داد و اینکه من پرنسس ا.ت هستم ۱۸ سالمه
جک : خوشبختم .... بی ادبی منو ببخشین پرنسس ( تعظیم میکنه )
ا.ت : نه نه اشکالی نداره خب دیگه من برم
ویو ا.ت : با دلبر به سمت خوروجی جنگل حرکت کردییم میخواستم از جنگل خارج بشم که صدای تیر اندازی اومد نگران اون گوزن و اون پسر بچه شدم پس دلبر رو از جنگل فرستادم بیرون و خودم برگشتم به سمت صدای تیر رفتم اونجا که دیدم جک داره به پسر بچه تیر میزنه که منو دید ...
جک : مگه نگفتم برووووو
ا.ت : چی نمیتونستم نگران شدم
جک : اون عاشقت پس تو باید بمیری
ویو ا.ت : تفنگ رو سمتم گرفت و تیر رو زد چشمام رو با جیغ بلندی بستم که .....
۶.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.