فصل یک : پارت سوم :
فصل یک : پارت سوم :
دو نگهبان جلوی در بزرگ و آهنی ایستاده بودند.سرتاپا مشکی پوش بودند و با چهره های
جدی و خشکشان به دو پسر نگاه میکردند.هردو پسر کارت هایشان را نشان دو مامور دادند
و چند لحظه بعد در آهنی کمی باز شد و هردو وارد محوطه شدند.
هونگبین رو به ان گفت:»ان من میرم سریع لوازمی که میخوام رو پیدا کنم،قبال نشون کرده
بودم!«
سرتکان داد و گفت:»باشه!«
هونگبین لبخندی زد و به سرعت از او دور شد.به اطرافش نگاه کرد، ذهنش درست مثل این
قبرسون روبات ها بود.هیچ نشونه ای از امید درش نبود و پر بود از ایده هایی که گوشه
مغزش خاک میخورد.
به آرامی چرخید و وارد ردیفی از هزارن ردیفی شد که جسد های روبات ها برروی هم
سوار شده بودند و بین شان شروع به پرسه زدن کرد.حتی بینشان اشیای آشنایی به چشمش
میخورد که خیلی وقت پیش آن هارا با دستان خودش به آنجا آورده بود.
نمیخواست خیلی پیش برود چون میدانست که هرچقدر جلوتر برود عرصه برش تنگ تر
میشود و بیشتر ازین سرخورده میشود.از جلوی تل کوچکی از روبات ها عبور کرد. ابتدا
خیلی بی تفاوت بود، با این فکر که یک مشت روبات به درد نخور هستد اما چیزی با
عبورش توجهش را جلب کرد.
برق سرخ رنگی...
برگشت و کمی نزدیک تر شد.برق سرخ رنگ هنوز میدرخشید.نفس عمیقی کشید و جلو
رفت.زیر چند روبات چیزی بود.دلهره ی بدی گرفت.از شدت هیجان و دلهره قلبش مانند
پتک در سینه اش میکوبید.
آرام به سمت روبات ها رفت و تک تکشان را کناری کشید تا منشا نور سرخ رنگ از زیر
آن ها خودنمایی کرد...
-یه روبات سالم؟؟؟
دو نگهبان جلوی در بزرگ و آهنی ایستاده بودند.سرتاپا مشکی پوش بودند و با چهره های
جدی و خشکشان به دو پسر نگاه میکردند.هردو پسر کارت هایشان را نشان دو مامور دادند
و چند لحظه بعد در آهنی کمی باز شد و هردو وارد محوطه شدند.
هونگبین رو به ان گفت:»ان من میرم سریع لوازمی که میخوام رو پیدا کنم،قبال نشون کرده
بودم!«
سرتکان داد و گفت:»باشه!«
هونگبین لبخندی زد و به سرعت از او دور شد.به اطرافش نگاه کرد، ذهنش درست مثل این
قبرسون روبات ها بود.هیچ نشونه ای از امید درش نبود و پر بود از ایده هایی که گوشه
مغزش خاک میخورد.
به آرامی چرخید و وارد ردیفی از هزارن ردیفی شد که جسد های روبات ها برروی هم
سوار شده بودند و بین شان شروع به پرسه زدن کرد.حتی بینشان اشیای آشنایی به چشمش
میخورد که خیلی وقت پیش آن هارا با دستان خودش به آنجا آورده بود.
نمیخواست خیلی پیش برود چون میدانست که هرچقدر جلوتر برود عرصه برش تنگ تر
میشود و بیشتر ازین سرخورده میشود.از جلوی تل کوچکی از روبات ها عبور کرد. ابتدا
خیلی بی تفاوت بود، با این فکر که یک مشت روبات به درد نخور هستد اما چیزی با
عبورش توجهش را جلب کرد.
برق سرخ رنگی...
برگشت و کمی نزدیک تر شد.برق سرخ رنگ هنوز میدرخشید.نفس عمیقی کشید و جلو
رفت.زیر چند روبات چیزی بود.دلهره ی بدی گرفت.از شدت هیجان و دلهره قلبش مانند
پتک در سینه اش میکوبید.
آرام به سمت روبات ها رفت و تک تکشان را کناری کشید تا منشا نور سرخ رنگ از زیر
آن ها خودنمایی کرد...
-یه روبات سالم؟؟؟
۷۵۱
۰۵ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.