عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت پنجاه و دو



توی چهار چوب در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت
میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار"
شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد...
نیم ساعتی،ک،میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
ک چای و اب میخواهد.....
لیوان لیوان چای میخورد...
برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد....
میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد....


میخندیدم...
"چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود
دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند....
اشغال ها را توی سطل ریختم


ایوب امد کنار دیوار ایستاد
سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود
گفتم"چی شده؟"
گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای....
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.....
مو و ریشش بلند شده بود ....
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم
"خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند....
حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی....


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت پنجاه و سهدلم پر بود ...چند روز پیش هم س...

عاشقانه های پاکقسمت پنجاه و چهارنمی گذاشت دعوایمان به چند سا...

عاشقانه های پاکقسمت پنجاه و یکب تلفن های وقت و بی وقتش از سر...

http://www.wisgoon.com/pin/12088422/سلام دوستان یه زحمتی بکش...

part 8

وقتی خواهرش بودی...

اولین دیدار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط