پرنیا رمان عشقابدیمن پارتشانزدهم

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_شانزدهم


میلاد گفت ای بابا حالا چقدری مواد بوده 

امیر گفت نمیدونم ولی اونقدری بوده که میگن حکمش اعدامه 



نمیدونم چجوری خودمو به اتاقم رسوندم. و در رو قفل کردم و بی صدا تا صبح گریه کردم 

نزدیک های ظهر امیر قفل در رو شکست 

حالم اصلا خوب نبود مامان یه مانتو و روسری بهم پوشوند و امیر بغلم کرد بردم تو ماشین و بردنم بیمارستان 

وقتی سرمم تموم شد مرخص شدم مامان هی قربون صدقم میرفت و میپرسید چم شده 

امیر هم نگران نگام میکرد بابا ساکت بود و هیچی نمیگفت 


من شده بودم یه دختر مرده که فقط جسمش این طرف اونطرف میرفت 

کابوس اعدام حسین هر چند شب یکبار تکرار میشد 

همه فکر میکردن من باز افسردگیم برگشته 

افسردگی که وقتی بهم گفتم بابا و مامان واقعیم کی بوده سراغم اومد بخاطر اون افسردگی یک سال مدرسه نرفتم 

یه روز تو خیابان سعید رو دیدم
دیدگاه ها (۱)

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_هفدهم #پارت_اخرازادش کرده بو...

سلامهمگی امیدوارم از این رمان هم خوشتون بیاد هرچند کوتا و زی...

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_پانزدهمامیر محکم تر دستمو فش...

#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_چهاردهمشب که شد وقتی خواستگا...

خون آشام عزیز (65)

me: My many years of lovPart:⑥⑦ویو میونگبعد چند مین دکتر اوم...

پآرت15. دلبرک شیرین آستآد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط