پرنیا رمان عشق ابدی من پارت پانزدهم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_پانزدهم
امیر محکم تر دستمو فشار داد و گفت وای بحالته اگه دست از پا خطا کرده باشی
یکم بعدش میثاق و خانوادش رفتن
منم رفتم تو اتاقم مچ دستم درد گرفته بود و قرمز شده بود تو دلم کلی فحش ک دار به امیر دادم
وقتی مطمئن شدم حسین رفته خونشون و نرفته سراغ میثاق خیالم راحت شد
چند روزه دیگه هم گذشت میثاق به امیر حرفی نزده بود و امیر هر بار که منو میدید تهدیدم میکرد و میخواست از من بفهمه که اون شب تو اتاق چی به میثاق گفتم
یک هفته در ارامش گذشت ولی محض احتیاط با حسین قراری نزاشتم
تا این که یه روز صبح که داشتم میرفتم دانشگاه یه ماشین پلیس دم خونه حسین اینا دیدم
نفسم بند اومد پاهام انگار چسبیده بود به زمین
کلی تلاش کردم ولی فقط چند قدم برداشتم سمت خونشون
چند تا مامور اومدن سوار اون ماشین شدن و رفتن
حانیه بدو بدو اومد تو کوچه منو که دید انگار فرشته نجات دیده باشه گفت مامانم دوباره غش کرد بیا حالش بده با لباس فرم مدرسه بود چشمای مشکی درشتش که کپی چشمای حسین بود خیس از اشک بود و التماس
هزار تا فکر تو سرم بود
به زور پرسیدم چی شده
گفت پلیس داداش سعیدم رو گرفت
رفتم تو خونه خاله زهرا حالش خیلی بد بود قلبش درد گرفته بود به بابا زنگ زدم و گفتم بیاد ببریمش بیمارستان بابا هم زود اومد
تو ماشین نمیتونستم به حسین زنگ بزنم بهش پیام دادم کجاست گفت سر کارم
صبر کردم وقتی رسیدیم بیمارستان خاله زهرا رو بستری کردن
به حسین زنگ زدم و اروم اروم گفتم پلیس اومد و سعید رو گرفت و مامانت حالش بد شد و با بابام اوردمش بیمارستان
چند روز گذشت به بابا گفتم حانیه منو اتفاقی وقتی داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس دید
حسین گفت سعید مواد تو خونه داشته و یه نفر به پلیس خبر داده میگفت مطمئنم کار میثاقه سعید گناهی نداره فقط گول خورده
حسین به من گفت موادی که گرفتن زیاد نبوده و حکمش فقط چند ماه زندانه
یه روز حسین از صبح جواب پیام و تلفن هامو نداد
خاله زهرا هم جواب نمیداد دم خونشون هم رفتم ولی کسی درو باز نکرد یک هفته گذشت و من هیچ خبری نه از حسین و نه از مامانش و هیچ کدوم نداشتم فکر میکردم بد ترین روزهای عمرمه
تا شبی که میلاد برادر بزرگم از تهران برگشته بود با خانومش و خواهرم و پسرش و شوهرش و امیر خونمون بودن
امیر و بابا باهم پچ پچ میکردن
من حالم خوب نبود به زور اونجا نشسته بودم و مدام گوشیمو چک میکردم
میلاد رفت پیش بابا و امیر و گفت چیه پچ پچ میکنین امیر گفت
حسین پسر علی خدابیامرز
رو گرفتن یعنی داداشش سعید رو گرفتن با مواد حسین رفته خودشو معرفی کرده گفته مواد مال اون بوده
امیر محکم تر دستمو فشار داد و گفت وای بحالته اگه دست از پا خطا کرده باشی
یکم بعدش میثاق و خانوادش رفتن
منم رفتم تو اتاقم مچ دستم درد گرفته بود و قرمز شده بود تو دلم کلی فحش ک دار به امیر دادم
وقتی مطمئن شدم حسین رفته خونشون و نرفته سراغ میثاق خیالم راحت شد
چند روزه دیگه هم گذشت میثاق به امیر حرفی نزده بود و امیر هر بار که منو میدید تهدیدم میکرد و میخواست از من بفهمه که اون شب تو اتاق چی به میثاق گفتم
یک هفته در ارامش گذشت ولی محض احتیاط با حسین قراری نزاشتم
تا این که یه روز صبح که داشتم میرفتم دانشگاه یه ماشین پلیس دم خونه حسین اینا دیدم
نفسم بند اومد پاهام انگار چسبیده بود به زمین
کلی تلاش کردم ولی فقط چند قدم برداشتم سمت خونشون
چند تا مامور اومدن سوار اون ماشین شدن و رفتن
حانیه بدو بدو اومد تو کوچه منو که دید انگار فرشته نجات دیده باشه گفت مامانم دوباره غش کرد بیا حالش بده با لباس فرم مدرسه بود چشمای مشکی درشتش که کپی چشمای حسین بود خیس از اشک بود و التماس
هزار تا فکر تو سرم بود
به زور پرسیدم چی شده
گفت پلیس داداش سعیدم رو گرفت
رفتم تو خونه خاله زهرا حالش خیلی بد بود قلبش درد گرفته بود به بابا زنگ زدم و گفتم بیاد ببریمش بیمارستان بابا هم زود اومد
تو ماشین نمیتونستم به حسین زنگ بزنم بهش پیام دادم کجاست گفت سر کارم
صبر کردم وقتی رسیدیم بیمارستان خاله زهرا رو بستری کردن
به حسین زنگ زدم و اروم اروم گفتم پلیس اومد و سعید رو گرفت و مامانت حالش بد شد و با بابام اوردمش بیمارستان
چند روز گذشت به بابا گفتم حانیه منو اتفاقی وقتی داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس دید
حسین گفت سعید مواد تو خونه داشته و یه نفر به پلیس خبر داده میگفت مطمئنم کار میثاقه سعید گناهی نداره فقط گول خورده
حسین به من گفت موادی که گرفتن زیاد نبوده و حکمش فقط چند ماه زندانه
یه روز حسین از صبح جواب پیام و تلفن هامو نداد
خاله زهرا هم جواب نمیداد دم خونشون هم رفتم ولی کسی درو باز نکرد یک هفته گذشت و من هیچ خبری نه از حسین و نه از مامانش و هیچ کدوم نداشتم فکر میکردم بد ترین روزهای عمرمه
تا شبی که میلاد برادر بزرگم از تهران برگشته بود با خانومش و خواهرم و پسرش و شوهرش و امیر خونمون بودن
امیر و بابا باهم پچ پچ میکردن
من حالم خوب نبود به زور اونجا نشسته بودم و مدام گوشیمو چک میکردم
میلاد رفت پیش بابا و امیر و گفت چیه پچ پچ میکنین امیر گفت
حسین پسر علی خدابیامرز
رو گرفتن یعنی داداشش سعید رو گرفتن با مواد حسین رفته خودشو معرفی کرده گفته مواد مال اون بوده
۸.۹k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.