پرنیا رمان عشق ابدی من پارت چهاردهم
#پرنیا #رمان #عشق_ابدی_من #پارت_چهاردهم
شب که شد وقتی خواستگارا اومدن و فهمیدم کیه بیشتر از قبل عصبی شدم
میثاق بود
کل وجودم پر ترس شد حتما میخواد بهش جواب مثبت بدم تا حرفی درمورد رابطم با حسین نزنه
خیلی واسم عجیب بود امیر اجازه داد بریم تو اتاق و با میثاق حرف بزنیم
حسین هم پشت سر هم پیام میداد یه کلمه هم با میثاق حق نداری حرف بزنی زود تر بگو نه تا از خونتون بیان بیرون
مجبور بودم واسه این که بفهمم هدف میثاق چیه برم باهاش حرف بزنم وقتی رفتیم داخل اتاق بهم نگاهی کرد و گفت فقط یه سوال
فقط نگاهش کردم
گفت چیه حسین از من بهتره ؟؟
میخواستم داد بزنم سرش و بگم مردونگی و غیرت و محبتی که حسین داره رو تو نداری
ولی سکوت کردم
وقتی دید حرفی نمیزنم گفت میخواستم به امیر بگم ولی من نامرد نیستم سحر خانوم من از همون روزی که تو خونه عموم دیدمتون ازت خوشم اومد نمیدونی به چه سختی به امیر گفتم و اجازه گرفتم که امشب با مامان و بابام بیام اینجا
من همه این سختی ها رو تحمل کردم که با شما ازدواج کنم اگه قبول کنی من تمام تلاشمو برای خوشبخت شدنت میکنم
بازم سکوت کردم گفت حسین تهدیدت کرده که باهاش دوست بشی؟؟؟
بازم حرفی نزدم پاشدم برم بیرون از اتاق که گفت اگه بگین شما هم حسین رو دوست دارین ما بی سرو صدا از این خونه میریم به امیر هم هیچ حرفی نمیزنم
نمیدونم چه وقت گریه بود گفتم دوستش دارم
دیگه هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون منم سریع اشک هامو پاک کردم و رفتم بیرون
امیر منو صدا زد تواشپز خونه و مچ دستمو گرفت و گفت چی به میثاق گفتی چرا اینجوری شد چرا ناراحته
انقدر مچ دستمو فشار داد گریم گرفت
اروم گفتم من نمیدونم برو از خودش بپرس
شب که شد وقتی خواستگارا اومدن و فهمیدم کیه بیشتر از قبل عصبی شدم
میثاق بود
کل وجودم پر ترس شد حتما میخواد بهش جواب مثبت بدم تا حرفی درمورد رابطم با حسین نزنه
خیلی واسم عجیب بود امیر اجازه داد بریم تو اتاق و با میثاق حرف بزنیم
حسین هم پشت سر هم پیام میداد یه کلمه هم با میثاق حق نداری حرف بزنی زود تر بگو نه تا از خونتون بیان بیرون
مجبور بودم واسه این که بفهمم هدف میثاق چیه برم باهاش حرف بزنم وقتی رفتیم داخل اتاق بهم نگاهی کرد و گفت فقط یه سوال
فقط نگاهش کردم
گفت چیه حسین از من بهتره ؟؟
میخواستم داد بزنم سرش و بگم مردونگی و غیرت و محبتی که حسین داره رو تو نداری
ولی سکوت کردم
وقتی دید حرفی نمیزنم گفت میخواستم به امیر بگم ولی من نامرد نیستم سحر خانوم من از همون روزی که تو خونه عموم دیدمتون ازت خوشم اومد نمیدونی به چه سختی به امیر گفتم و اجازه گرفتم که امشب با مامان و بابام بیام اینجا
من همه این سختی ها رو تحمل کردم که با شما ازدواج کنم اگه قبول کنی من تمام تلاشمو برای خوشبخت شدنت میکنم
بازم سکوت کردم گفت حسین تهدیدت کرده که باهاش دوست بشی؟؟؟
بازم حرفی نزدم پاشدم برم بیرون از اتاق که گفت اگه بگین شما هم حسین رو دوست دارین ما بی سرو صدا از این خونه میریم به امیر هم هیچ حرفی نمیزنم
نمیدونم چه وقت گریه بود گفتم دوستش دارم
دیگه هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون منم سریع اشک هامو پاک کردم و رفتم بیرون
امیر منو صدا زد تواشپز خونه و مچ دستمو گرفت و گفت چی به میثاق گفتی چرا اینجوری شد چرا ناراحته
انقدر مچ دستمو فشار داد گریم گرفت
اروم گفتم من نمیدونم برو از خودش بپرس
۱۱.۱k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.