فرشته دورگه پارت۲۴
#فرشته_دورگه #پارت۲۴
حامد:منکه موهامو دوس دارم به شما دوتام پیشنهاد میدم دخالت نکنین تودعواشون
رفت بالا من بایه گرگ گرسنه رنجروره زخمی فلک زده تنها گذاشت
هنگامه پرید بغلم
رها:ووووااا گفتم الان گیسو گیس کشی میشه که اینا هموبغل کردن که
زهرا:نه عزیزم یکم بیشتر دقت کن
هنگامه:اخه جونم مرگ شده چرا بهم زنگ نزدی
چنان بیشگونم کند که کبود شد منم نامردی نکردم
من:وایییی عزیزم یادم رفتش به جان خودت بیشگون کندمش بعد از کلی تحویل گرفتن هم دیگه از بغل هم اومدیم بیرون
رها:تعارف نکنی هنگامه جون دختر عمومو سیاه کردیش
هنگامه:عزیزم حقشه تا اون باشه اینقدر منو نگران نکنه
من:خوب دیگه بسه لباس بپوشین یه امروزو شام مهمون منین بریم بیرون بگردیم
بعدم چنان دادزدم که خونه لرزید
من:حامدددد میخوایم بریم بیرون میایی
حامد:به قران کر نیستم نه خسته ام نمیام خوش باشید
من :به درک ما رفتیم بمون خونه کپک بزن بیچاره
بعد از کلی گشتن و.خرید کردن و.ایستگاه کردن رفتیم برا شام
رها:واییی چی سفارش بدیم
هنگامه:رهاجون عزیزم کم پیش میاد ادمی رو.مهمون کنه پس اینو معجزه بدون تا جایی که میتونی استفاده کن
من:حرف نزنی نمیگن بیوه اس
زهرا:هن بچه ها ساعت 11توروخدا بجنبین
من:خیل خوب باوا
غذا خوردیم اقا رفتم تا حساب کنم این حساب دارع کارت گرفت ازم میگفتی بچمو ازم گرفتن چقدرم خورده بودن لامصبا هان
اول رفتم آتوسا و رها رو رسوندم چون نزدیک تر بودن
آتوسا:ببین آیسان اگه دیدی خوابت میاد نیا به زنعمو کیمیام و بابایی رها میگیم
من:باشه اگه نخواستم بیام زنگ میزنم
هنگامه و زهرا رو رسوندم وبعد یک ساعت خوش وبش باهاشون بلند شدم که راه بیفتم تا رسیدم ساعت دو نصفه شب بود خدایا حتما همه نگران.نم شدن
درو باز کردم و ماشینو بردم داخل داشتم درو میبستم که صدایی اومد
*توکی هستی
من:هن خودت کی هستی ؟
پسره اومد تونور خدایاااا آرمان که
آرمان:ااا آیسان تویی الان باید برگردی خونه دخترعمو
من:اره میدونم دیر کردم با هنگامه و زهرا رسوندم و حرف میزدیم واسه همون در ضمن خوش اومدی
که داد ماکان بدنم یخ کرد
ماکان:این چه وقته اومدنه هان برو همون جایی که تاحالا بودی
آرمان:ماکان ساکت شو خواهشا اصلا ازش پرسیدی چرا دیر کرده
ماکان:برام مهم نیس مهم اینه ایشون تا ساعت دو بیرون از جایی که توش اقامت داره بیرونه
رهاد:ماکان ببند دهنتو دیدی که رها و آتوسا چی گفتن بعدم صداتو انداختی پس کلت که چی
نفسم بالا نمیومد رسما داشت انگ خراب بودنو بهم میزد از بچگی آسم داشتم که وقتی فشار روحی روم بود خیلی بیشتر خودشو.نشون میداد
من:بس..بس کن...کنین
رها اومد بیرون بع بحث اون سه تاتوجه نکرد تا منو دید دوید سمتم
رها:خف شید آیسان عزیزم خوبی ؟
حامد:منکه موهامو دوس دارم به شما دوتام پیشنهاد میدم دخالت نکنین تودعواشون
رفت بالا من بایه گرگ گرسنه رنجروره زخمی فلک زده تنها گذاشت
هنگامه پرید بغلم
رها:ووووااا گفتم الان گیسو گیس کشی میشه که اینا هموبغل کردن که
زهرا:نه عزیزم یکم بیشتر دقت کن
هنگامه:اخه جونم مرگ شده چرا بهم زنگ نزدی
چنان بیشگونم کند که کبود شد منم نامردی نکردم
من:وایییی عزیزم یادم رفتش به جان خودت بیشگون کندمش بعد از کلی تحویل گرفتن هم دیگه از بغل هم اومدیم بیرون
رها:تعارف نکنی هنگامه جون دختر عمومو سیاه کردیش
هنگامه:عزیزم حقشه تا اون باشه اینقدر منو نگران نکنه
من:خوب دیگه بسه لباس بپوشین یه امروزو شام مهمون منین بریم بیرون بگردیم
بعدم چنان دادزدم که خونه لرزید
من:حامدددد میخوایم بریم بیرون میایی
حامد:به قران کر نیستم نه خسته ام نمیام خوش باشید
من :به درک ما رفتیم بمون خونه کپک بزن بیچاره
بعد از کلی گشتن و.خرید کردن و.ایستگاه کردن رفتیم برا شام
رها:واییی چی سفارش بدیم
هنگامه:رهاجون عزیزم کم پیش میاد ادمی رو.مهمون کنه پس اینو معجزه بدون تا جایی که میتونی استفاده کن
من:حرف نزنی نمیگن بیوه اس
زهرا:هن بچه ها ساعت 11توروخدا بجنبین
من:خیل خوب باوا
غذا خوردیم اقا رفتم تا حساب کنم این حساب دارع کارت گرفت ازم میگفتی بچمو ازم گرفتن چقدرم خورده بودن لامصبا هان
اول رفتم آتوسا و رها رو رسوندم چون نزدیک تر بودن
آتوسا:ببین آیسان اگه دیدی خوابت میاد نیا به زنعمو کیمیام و بابایی رها میگیم
من:باشه اگه نخواستم بیام زنگ میزنم
هنگامه و زهرا رو رسوندم وبعد یک ساعت خوش وبش باهاشون بلند شدم که راه بیفتم تا رسیدم ساعت دو نصفه شب بود خدایا حتما همه نگران.نم شدن
درو باز کردم و ماشینو بردم داخل داشتم درو میبستم که صدایی اومد
*توکی هستی
من:هن خودت کی هستی ؟
پسره اومد تونور خدایاااا آرمان که
آرمان:ااا آیسان تویی الان باید برگردی خونه دخترعمو
من:اره میدونم دیر کردم با هنگامه و زهرا رسوندم و حرف میزدیم واسه همون در ضمن خوش اومدی
که داد ماکان بدنم یخ کرد
ماکان:این چه وقته اومدنه هان برو همون جایی که تاحالا بودی
آرمان:ماکان ساکت شو خواهشا اصلا ازش پرسیدی چرا دیر کرده
ماکان:برام مهم نیس مهم اینه ایشون تا ساعت دو بیرون از جایی که توش اقامت داره بیرونه
رهاد:ماکان ببند دهنتو دیدی که رها و آتوسا چی گفتن بعدم صداتو انداختی پس کلت که چی
نفسم بالا نمیومد رسما داشت انگ خراب بودنو بهم میزد از بچگی آسم داشتم که وقتی فشار روحی روم بود خیلی بیشتر خودشو.نشون میداد
من:بس..بس کن...کنین
رها اومد بیرون بع بحث اون سه تاتوجه نکرد تا منو دید دوید سمتم
رها:خف شید آیسان عزیزم خوبی ؟
۵.۲k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.