پارت32
#پارت32
(سه روز بعد)
من: بهتون تسلیت میگم دافنه خانوم غم اخرتون باشه
-ممنون پسرم دنیا خیلی بی رحمه تک دخترمو ازم گرفت
حالا من چطور بدون اون زندگی کنم؟ امیدم ناامید شد
دستمالشو در اورد و اروم و خانومانه اشکای گوشه ی چشمشو پاک کرد
من: بازم بهتون تسلیت میگم من آرش هستم!
و دستمو به سمتش بلند کردم
خیره نگاهم میکرد و نگاهش رنگ غم عجیبی گرفت
گفت: پس خودتی اره؟ ارش تویی؟
و دوباره شروع کرد به گریه کردن
من: نمی خواستم ناراحتتون کنم از اشناییتون خوشحال شدم
مشکلی پیش اومد به من خبر بدین
حتما در خدمتم
خدا نگه دار
سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
ماشین رو تو پارکنیگ پارک کردم سوار آسانسور شدم. در خونه رو باز کردم چراغا رو روشن کردم، دلم برای ایران تنگ شده بود واسه مهر محبتی که تو خونه ها بود تنگ شده بود، دلم میخواست وقتی از سر کار برمیگردم یه نفر باشه که بهم خوش امد بگه ولی....
خودمو پرت کردم رو کاناپه: اه بسه آرش این خیال بازی ها بسه تو به خودت قول دادی همیشه تنها بمونی!
آره به خودم قول دادم ولی خب منم آدمم، منم دلم زندگی میخواد.
کلافه پوفی کشیدم منم بعضی وقتا یه چیزیم میشه ها.
گوشیمو از تو جیبم درآوردم شماره مامانمو گرفتم.
بعد از دوتا بوق جواب داد: جانم پسرم.
آرش: سلام مامان خوبی؟
مامان: الان که صداتو شنیدم بهتر شدم
آرش: چی شده چرا حالت خوب نبود؟
مامان: هیچی نشده ولی اون روز که بهت زنگ زدم یهو قطع کردی نگرانت شدم گوشیتم که تا امروز خاموش بود.
محکم زدم تو پیشونی خودم: ببخشید اصلا حواسم نبود یه اتفاقی افتاد که باع....
مامان با ترس گفت: چی شده تو خوبی چیزیت که نشده؟!
یه لبخند اومد رو لبم: من خوبم شما نگران نباش مامان واسه یکی از دوستام به اتفافی افتاد.
مامان: خدا شفاش بده الان خوبه؟
آرش: عمرشو داده به شما.
مامان: خدا رحمتش کنه چند سالش بود؟
آرش: 23
مامان: خدا به خانوادش صبر بده
چند دقیقه سکوت کرد بعد ادامه داد:
پسرم من باید برم مراقب خودت باش خدافظ.
آرش: باشه مامان جان خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم پرت کردم رو مبل.
(حامد)
یه نگاه به ساختمانو انداختم کراواتمو درست کردم رفتم.
یه نگاه به داخل شرکت انداختم همه مشغول کار خودشون بودن سمت منشی رفتم:
ببخشبد خانم؟
منشی ریلکس سرشو بالا آورد با دیدن من یه صاف سر جاش نشست یه لبخند زد: جانم امرتون؟
حامد: واسه آگاهی که تو روزنامه زده بودین اومدم.
یه نگاه به سرتا پام انداخت: واسه کار اومدی؟
حامد: بله
منشی: اوکی
یه فرم از تو کشو درآورد با یه خودکار سمتم گرفت: اینو پر کن.
فرم رو ازش گرفتم رو صندلی نشستم مشغول پر کردن فرم شدم.
بعد از اینکه پر کردم بهش تحویل دادم یه نگاه به فرم کرد با یه لبخند گفت: خب حامد جان ما دو روز دیگه بهتون زنگ میزنیم.
سری تکون دادم از شرکت بیرون اومدم هر جا میرم اینو میگن اه، خسته شدم از صبح هر جا رفتم اینو گفتن ولی خبری نشد. دستمو واسه تاکسی تکون دادم سوار شدم.
سر خیابون از ماشین پیاده شدم، میخواستم وارد کوچه شم که یه نفر با شدت بهم برخورد که با اعصبانیت از خودم جداش کردم.
دختره: وای ببخشید شرمنده شما رو ندیدم.
حامد: اشکال نداره.
از کنارش رد شدم هنوز دو قدم برنداشته با صداش سر جام متوقف شدم.
دختره: اممم خوشتیپ نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
برگشتم سمتش: لزومی نداره!
چهره ی ناراحتی به خودش گرفت: ناراحت میشم هاا بگو دیگه!
کلافه پوفی کشیدم: حامد فراهانی هستم حالا میتونم برم؟
دختره: نوچ منم شقایق احمدی هستم خوشبختم.
سرمو تکون دادم پشت رو شدم برم که دوباره صدام زد.
شقایق: عه حامد کجا؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خونه پسر شجاع کار دارم خدانگهدار.
شقایق: تورو خدا یک لحظه صبر کن.
با دو خودشو بهم رسوند: بیا این شماره منه خوشحالم میشم بهم زنگ بزنی.
با تعجب به شماره تو دستش نگاه کردم بدون اینکه منتظر من باشه شماره رو گذاشت تو جیب کتم تو کسری از ثانیه از جلو چشمام دور شد.
این دیگه کی بود عجیب ترین دختری بود که تا حالا دیدم واو
(سه روز بعد)
من: بهتون تسلیت میگم دافنه خانوم غم اخرتون باشه
-ممنون پسرم دنیا خیلی بی رحمه تک دخترمو ازم گرفت
حالا من چطور بدون اون زندگی کنم؟ امیدم ناامید شد
دستمالشو در اورد و اروم و خانومانه اشکای گوشه ی چشمشو پاک کرد
من: بازم بهتون تسلیت میگم من آرش هستم!
و دستمو به سمتش بلند کردم
خیره نگاهم میکرد و نگاهش رنگ غم عجیبی گرفت
گفت: پس خودتی اره؟ ارش تویی؟
و دوباره شروع کرد به گریه کردن
من: نمی خواستم ناراحتتون کنم از اشناییتون خوشحال شدم
مشکلی پیش اومد به من خبر بدین
حتما در خدمتم
خدا نگه دار
سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.
ماشین رو تو پارکنیگ پارک کردم سوار آسانسور شدم. در خونه رو باز کردم چراغا رو روشن کردم، دلم برای ایران تنگ شده بود واسه مهر محبتی که تو خونه ها بود تنگ شده بود، دلم میخواست وقتی از سر کار برمیگردم یه نفر باشه که بهم خوش امد بگه ولی....
خودمو پرت کردم رو کاناپه: اه بسه آرش این خیال بازی ها بسه تو به خودت قول دادی همیشه تنها بمونی!
آره به خودم قول دادم ولی خب منم آدمم، منم دلم زندگی میخواد.
کلافه پوفی کشیدم منم بعضی وقتا یه چیزیم میشه ها.
گوشیمو از تو جیبم درآوردم شماره مامانمو گرفتم.
بعد از دوتا بوق جواب داد: جانم پسرم.
آرش: سلام مامان خوبی؟
مامان: الان که صداتو شنیدم بهتر شدم
آرش: چی شده چرا حالت خوب نبود؟
مامان: هیچی نشده ولی اون روز که بهت زنگ زدم یهو قطع کردی نگرانت شدم گوشیتم که تا امروز خاموش بود.
محکم زدم تو پیشونی خودم: ببخشید اصلا حواسم نبود یه اتفاقی افتاد که باع....
مامان با ترس گفت: چی شده تو خوبی چیزیت که نشده؟!
یه لبخند اومد رو لبم: من خوبم شما نگران نباش مامان واسه یکی از دوستام به اتفافی افتاد.
مامان: خدا شفاش بده الان خوبه؟
آرش: عمرشو داده به شما.
مامان: خدا رحمتش کنه چند سالش بود؟
آرش: 23
مامان: خدا به خانوادش صبر بده
چند دقیقه سکوت کرد بعد ادامه داد:
پسرم من باید برم مراقب خودت باش خدافظ.
آرش: باشه مامان جان خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم پرت کردم رو مبل.
(حامد)
یه نگاه به ساختمانو انداختم کراواتمو درست کردم رفتم.
یه نگاه به داخل شرکت انداختم همه مشغول کار خودشون بودن سمت منشی رفتم:
ببخشبد خانم؟
منشی ریلکس سرشو بالا آورد با دیدن من یه صاف سر جاش نشست یه لبخند زد: جانم امرتون؟
حامد: واسه آگاهی که تو روزنامه زده بودین اومدم.
یه نگاه به سرتا پام انداخت: واسه کار اومدی؟
حامد: بله
منشی: اوکی
یه فرم از تو کشو درآورد با یه خودکار سمتم گرفت: اینو پر کن.
فرم رو ازش گرفتم رو صندلی نشستم مشغول پر کردن فرم شدم.
بعد از اینکه پر کردم بهش تحویل دادم یه نگاه به فرم کرد با یه لبخند گفت: خب حامد جان ما دو روز دیگه بهتون زنگ میزنیم.
سری تکون دادم از شرکت بیرون اومدم هر جا میرم اینو میگن اه، خسته شدم از صبح هر جا رفتم اینو گفتن ولی خبری نشد. دستمو واسه تاکسی تکون دادم سوار شدم.
سر خیابون از ماشین پیاده شدم، میخواستم وارد کوچه شم که یه نفر با شدت بهم برخورد که با اعصبانیت از خودم جداش کردم.
دختره: وای ببخشید شرمنده شما رو ندیدم.
حامد: اشکال نداره.
از کنارش رد شدم هنوز دو قدم برنداشته با صداش سر جام متوقف شدم.
دختره: اممم خوشتیپ نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
برگشتم سمتش: لزومی نداره!
چهره ی ناراحتی به خودش گرفت: ناراحت میشم هاا بگو دیگه!
کلافه پوفی کشیدم: حامد فراهانی هستم حالا میتونم برم؟
دختره: نوچ منم شقایق احمدی هستم خوشبختم.
سرمو تکون دادم پشت رو شدم برم که دوباره صدام زد.
شقایق: عه حامد کجا؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خونه پسر شجاع کار دارم خدانگهدار.
شقایق: تورو خدا یک لحظه صبر کن.
با دو خودشو بهم رسوند: بیا این شماره منه خوشحالم میشم بهم زنگ بزنی.
با تعجب به شماره تو دستش نگاه کردم بدون اینکه منتظر من باشه شماره رو گذاشت تو جیب کتم تو کسری از ثانیه از جلو چشمام دور شد.
این دیگه کی بود عجیب ترین دختری بود که تا حالا دیدم واو
۱۵.۳k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.