پارت35
#پارت35
حدود یک ساعت بعد رسیدیم جلوی یه خونه ویلایی واقعا قشنگ بود. تینا یه بوق زد در خونه رو باز کردن وارد خونه شد ماشینو یه گوشه پارک کرد، از ماشین پیاده شدیم سمت در ورودی رفتیم، با وارد شدنمون به خونه دوتا پسر سمتمون اومدن.
پسر اولی: سلام خوش اومدین.
تینا یه بلخند بهشون زد با هر دوشون دست داد یه نگاه به پسرا انداختم قیافشون بد نبود ولی خب ازشون بدم میاد درسته همین الان دیدمشون ولی خب حس خوبی نسبت بهشون ندارم. تینا به من اشاره کرد:مهسا دوستم.
بعد به یکی از پسرا از پسرا اشاره کرد:آرشاویر مهسا، مهسا آشاویر.
رو به اون یکی هم گفت:
مهران مهسا، مهسا مهران
مهران یه نگاه به سرتا پام انداخت: خوشبختم گلم.
سری واسش تکون دادم یه جوری نگاه میکنه انگار ل*خ*ت جلوش وایستادم.
آشاویر: خوشبختم. بعد به داخل اشاره کرد: بفرمایید
تینا با عشوه گفت: مرسی عشقم.
دست منو گرفت رفتیم داخل با راهنمایی یکی از خدمه ها رفتیم تو یکی از اتاقا واسه عوض کردن لباسامون.
تینا دز اتاق بست: وای من خیلی ذوق دارم واسه امشب!
با تعجب گفتم: چرا؟
دستاشو بهم کوبید: نمیدونم ولی حس خوبی به این مهمونی دارم.
همین جور که مانتومو درمیاوردم گفتم:
ولی من بر عکس تو فکر میکنم اصلا حس خوبی به این مهمونی ندارم.
مانتو شلوارشو در اورد: وای مهسا بیخیال شو
بی توجه بهش رفتم جلو آینه روسریمو درست کردم اول نمیخواستم روسری سرم کنم ولی وقتی وضع مهمونی رو اینطوری دیدم ترجیح دادم روسری سرم باشه بعد از چک کردن وضع ظاهریم سمت تینا برگشتم با دیدن تینا چشمام گرد شد....
با دیدن تینا نزدیک بود شاخ دربیارم به چشمام اعتماد نداشتم، باروم نمیشد این دختر همون تینای سنگین و باوقار خودمون باشه دو سه بار پلک زدم ولی نه انگار واقعیت داشت.
با تعجب گفتم:
تی..نا تینا اینجوری میخوای بیای پایین؟
تینا: وا مگه چمه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
یه نگاه به سرتاپاش انداختم یه جوراب شلواری رنگ پا پوشیده بود دامن کوتاه جذب به رنگ مشکی و یه بلوز آستین حلقه ایی به رنگ قرمز موهاشم آزادانه ریخته بود دورش. یه آرایش خیلی غلیظ هم کرده بود وا پس من چطور آرایششو ندیدم.
عصبی گفت: به چی نگاه میکنی هااا؟
مثله خودش گفتم: تینا این چه سر وضعیه که واسه خودت درست کردی یکم خجالت بکش.
تینا: چرا باید خجالت بکشم همهی دخترای اون بیرون مثله من لباس پوشیدن جای خجالتی نداره.
دستشو سمتم گرفت: من تو کارای تو دخالت نمیکنم شما هم خواهشا دخالت نکن!
با تعجب به دختری نگاه کردم که یک شبه از این رو به اون رو شده بود.
مهسا: تینا حالت خوبه چرا اینجوری رفتار میکنی؟
تینا: من خوبم ولی ظاهرا شما حالتون خوب نیست.
از دستش خیلی ناراحت بود: آره راست میگی حالم خوب نبست بهتره من برم خونه.
مانتو کیفمو برداشتم برم بیرون که دستمو گرفت:اه مهسا صبر کن من یه چیزی گفتم تو به دل نگیر.
یه نگاه بهش انداختم:هه تینا بس کن معلوم نیست چرا یه شبه از این رو به رو شدی اصلا باورم نمیشه این دختری که جلوم وایستاده تو باشی.
تینا: خب عزیز من، من با توجه به تم و موضع مهمونی لباس پوشیدم یه امشبو میخوام خوش بگذرونم بیخیال شو.
وسایلمو دوباره گذاشتم سرجاش: باشه مشکلی نیست بریم.
بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم بعد از چند دقیقه اومد باهم از پله هل پایین اومدیم، مهمونی پیش حد از شلوغ بود، باهم یه گوشه نشستیم.
صدای موزیک کر کننده بچد رو به تینا داد زدم: تینا اینجا کجاست که منو آوردی اه.
تینا: وای مهسا کم غر غر کن مطمئن باش بهت خوش میگذره.
یه پوزخند بهش زدم تو دلم گفتم:مگه تو این جهنم میشه به آدم خوش بگذره
ترجیح دادم با تینا کمتر حرف بزنم به مردمی که در حال رقص بودن نگاه کردم، همشون تو بغل هم ولو بودن دختر یا تو بغل پسرا بودن یا داشتن از هم ل*ب میگرفتن یا داشتن بدن همو لمس میکردن.
با غیظ نگاهمو ازشون گرفتم به فضای خونه نگاه کردم خونه خیلی بزرگی بود یه قسمتشو واسه رقص انتخاب کرده بودن یه قسمت دیگه شم مردم در خال بازی بیلیارد بودن یه عده شونم رو مبلا نشسته بودن مشغول مشروب خوردن بودن، یه لحظه نگاهم به دختر پسری خورد که یه گوشه نشسته بودن مشغول لب گیری و مالوندن هم بودن حالم ازشون بهم خورد، با صدای تینا به خودم اومدم:
مهسا بیا بریم برقصیم.
با تعجب بهش نگاه کرد: چی؟ همینم مونده بیام با اینا چندشا برقصم.
تینا: اصلا نخواستم خودم میرم.
مهسا: برو.
از جاش بلند شد رفت وسط، رفتنشو دنبال کردم همین که به جمع رقصنده ها رسید مهران سمتش اومد یه چیزایی بهم گفتند و رفتن وسط
حدود یک ساعت بعد رسیدیم جلوی یه خونه ویلایی واقعا قشنگ بود. تینا یه بوق زد در خونه رو باز کردن وارد خونه شد ماشینو یه گوشه پارک کرد، از ماشین پیاده شدیم سمت در ورودی رفتیم، با وارد شدنمون به خونه دوتا پسر سمتمون اومدن.
پسر اولی: سلام خوش اومدین.
تینا یه بلخند بهشون زد با هر دوشون دست داد یه نگاه به پسرا انداختم قیافشون بد نبود ولی خب ازشون بدم میاد درسته همین الان دیدمشون ولی خب حس خوبی نسبت بهشون ندارم. تینا به من اشاره کرد:مهسا دوستم.
بعد به یکی از پسرا از پسرا اشاره کرد:آرشاویر مهسا، مهسا آشاویر.
رو به اون یکی هم گفت:
مهران مهسا، مهسا مهران
مهران یه نگاه به سرتا پام انداخت: خوشبختم گلم.
سری واسش تکون دادم یه جوری نگاه میکنه انگار ل*خ*ت جلوش وایستادم.
آشاویر: خوشبختم. بعد به داخل اشاره کرد: بفرمایید
تینا با عشوه گفت: مرسی عشقم.
دست منو گرفت رفتیم داخل با راهنمایی یکی از خدمه ها رفتیم تو یکی از اتاقا واسه عوض کردن لباسامون.
تینا دز اتاق بست: وای من خیلی ذوق دارم واسه امشب!
با تعجب گفتم: چرا؟
دستاشو بهم کوبید: نمیدونم ولی حس خوبی به این مهمونی دارم.
همین جور که مانتومو درمیاوردم گفتم:
ولی من بر عکس تو فکر میکنم اصلا حس خوبی به این مهمونی ندارم.
مانتو شلوارشو در اورد: وای مهسا بیخیال شو
بی توجه بهش رفتم جلو آینه روسریمو درست کردم اول نمیخواستم روسری سرم کنم ولی وقتی وضع مهمونی رو اینطوری دیدم ترجیح دادم روسری سرم باشه بعد از چک کردن وضع ظاهریم سمت تینا برگشتم با دیدن تینا چشمام گرد شد....
با دیدن تینا نزدیک بود شاخ دربیارم به چشمام اعتماد نداشتم، باروم نمیشد این دختر همون تینای سنگین و باوقار خودمون باشه دو سه بار پلک زدم ولی نه انگار واقعیت داشت.
با تعجب گفتم:
تی..نا تینا اینجوری میخوای بیای پایین؟
تینا: وا مگه چمه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
یه نگاه به سرتاپاش انداختم یه جوراب شلواری رنگ پا پوشیده بود دامن کوتاه جذب به رنگ مشکی و یه بلوز آستین حلقه ایی به رنگ قرمز موهاشم آزادانه ریخته بود دورش. یه آرایش خیلی غلیظ هم کرده بود وا پس من چطور آرایششو ندیدم.
عصبی گفت: به چی نگاه میکنی هااا؟
مثله خودش گفتم: تینا این چه سر وضعیه که واسه خودت درست کردی یکم خجالت بکش.
تینا: چرا باید خجالت بکشم همهی دخترای اون بیرون مثله من لباس پوشیدن جای خجالتی نداره.
دستشو سمتم گرفت: من تو کارای تو دخالت نمیکنم شما هم خواهشا دخالت نکن!
با تعجب به دختری نگاه کردم که یک شبه از این رو به اون رو شده بود.
مهسا: تینا حالت خوبه چرا اینجوری رفتار میکنی؟
تینا: من خوبم ولی ظاهرا شما حالتون خوب نیست.
از دستش خیلی ناراحت بود: آره راست میگی حالم خوب نبست بهتره من برم خونه.
مانتو کیفمو برداشتم برم بیرون که دستمو گرفت:اه مهسا صبر کن من یه چیزی گفتم تو به دل نگیر.
یه نگاه بهش انداختم:هه تینا بس کن معلوم نیست چرا یه شبه از این رو به رو شدی اصلا باورم نمیشه این دختری که جلوم وایستاده تو باشی.
تینا: خب عزیز من، من با توجه به تم و موضع مهمونی لباس پوشیدم یه امشبو میخوام خوش بگذرونم بیخیال شو.
وسایلمو دوباره گذاشتم سرجاش: باشه مشکلی نیست بریم.
بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم بعد از چند دقیقه اومد باهم از پله هل پایین اومدیم، مهمونی پیش حد از شلوغ بود، باهم یه گوشه نشستیم.
صدای موزیک کر کننده بچد رو به تینا داد زدم: تینا اینجا کجاست که منو آوردی اه.
تینا: وای مهسا کم غر غر کن مطمئن باش بهت خوش میگذره.
یه پوزخند بهش زدم تو دلم گفتم:مگه تو این جهنم میشه به آدم خوش بگذره
ترجیح دادم با تینا کمتر حرف بزنم به مردمی که در حال رقص بودن نگاه کردم، همشون تو بغل هم ولو بودن دختر یا تو بغل پسرا بودن یا داشتن از هم ل*ب میگرفتن یا داشتن بدن همو لمس میکردن.
با غیظ نگاهمو ازشون گرفتم به فضای خونه نگاه کردم خونه خیلی بزرگی بود یه قسمتشو واسه رقص انتخاب کرده بودن یه قسمت دیگه شم مردم در خال بازی بیلیارد بودن یه عده شونم رو مبلا نشسته بودن مشغول مشروب خوردن بودن، یه لحظه نگاهم به دختر پسری خورد که یه گوشه نشسته بودن مشغول لب گیری و مالوندن هم بودن حالم ازشون بهم خورد، با صدای تینا به خودم اومدم:
مهسا بیا بریم برقصیم.
با تعجب بهش نگاه کرد: چی؟ همینم مونده بیام با اینا چندشا برقصم.
تینا: اصلا نخواستم خودم میرم.
مهسا: برو.
از جاش بلند شد رفت وسط، رفتنشو دنبال کردم همین که به جمع رقصنده ها رسید مهران سمتش اومد یه چیزایی بهم گفتند و رفتن وسط
۱۲.۰k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.