پارت33
#پارت33
این دیگه کی بود عجبیترین دختری بود که تا حالا دیدم سرمو تکون دادمو راهمو ادامه دادم سمت خونه رسیدم دم در خونمون کلیدو از جیبم دراوردم با ورودم به خونه لبخند زیبای مامانمو دیدم یه لبخند ملیح زدمو گفتم: سلام بر مامانه مهربونم چطوری؟
اما با یه لبخنده خیلی خاص گفت: خوبم پسرم تو چطوری؟
یه آه کشیدمو گفتم بد نیستم ولی متاسفانه نتونستم کاری پیدا کنم مامان زد رو شونمو گفت: اشکالی نداره پسرم خدا بزرگه.
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آره راست میگی مامان.
کفشامو دراوردمو رفتم لباسمو تو اتاقم عوض کردم از پنجره ی اتاقم به خونه ی مهسا اینا نگاه کردم هیچ خبری نبود چند روزی بود مهسا رو ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود.
(مهسا).
مهسا:یعنی چی تینا ؟من حال ندارم نمیتونم بیام.
تینا:چرا عزیزم باید امروز با من بیای.
مهسا:نه من نمیتونم مامان بابام نمیزارن بیام.
تینا:چرا میای مامان باباتم من خودم راضی میکنم.
کلافه سری تکون دادمو گفتم: اصن تینا فکرشم نکن من به اون مهمونی مسخره نمیام.
تینا:یعنی چی ک نمیای مهسا؟؟؟؟تو باید با من به این مهمونی بیای من بدون تو جایی نمیرم.
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: باشه میام ولی به شرطی که خودت بیای با مامان بابام حرف بزنی.
تینا:باشه حتما الان میام در خونتون با مامان بابات حرف میزنم.بدون اینکه جوابشو بدم گوشیو قطع کردم اصلا دلم نمیخواست به این مهمونی مسخره برم اصلا من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به مهمونی رفتن اخ از دست این دختره که اینقدر لجبازو سمجه.من به این دختره چی بگم اخه.
حالا همه ی اینا به کنار من لباس برای این مهمونی مسخره چی بپوشم؟اصلا نمیدونم چجور مهمونی هست که میخواد منو ببره.وای خدا.
مامان: مهسا مهسا مهسا بیا اینجا ببینم.
وای اینم از مامانم نمیدونم باز چی شده.از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش مامانم بهش
گفتم:جانم مامان کاری داشتی؟مامانم یه نگاه به سرتاپام انداختو گفت:دختره ی ورپیده دوساعته داری با کی حرف میزنی؟هان؟
هی میخواستم احترامشو بگیرم ولی نمیشه چشمامو روهم گذاشتم و گفتم با تینا حرف میزدم مشکلیه؟مامانم گفت :نه مشکلی نیست اشکالی نداره با دخترا حرف بزنی ولی مراقب باش یه وقت با پسر مسرا حرف نزنیا.
تو چشمش نگاه کردم:مامان جان من دور همه ی پسرارو خط کشیدم فهمیدی؟؟من تنها دختریم که حتی به یه پسر نگا نمیکنم چه برسه به فکر کردن و حرف زدن من از پسرا حالم بهم میخوره فهمیدی؟؟
دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه ک پشتو رو شدم اومدم اتاق در رو هم محکم کوبیدم.
هر جور شد تینا مامان بابا رو راضی کرد هر چند که من دلم نمیخواست برم ولی چه میشه کرد.
واسه امشب یه دست کت و شلوار کرمی رنگ کنار گذاشتم لباسمو پوشیدم خیلی بهم میومد تو به آینه به خودم نگاه کردم صورتم خیلی بی روح بود از تو کشو کیف آرایشمو بیرون آوردم یه خط چشم کشیدم سایه دودی رو هم زدم رژلب کالباسی رنگمو برداشتم رو لبام زدم، یه ذره رژ گونه هم زدم.
خب آرایشم تکمیل شده فقط موهام مونده نمیخوام باز بذارمش اذیتم میکنه، کش مو رو از تو کشو درآوردم موهامو بالای سرم دم اسبی بستم، این مدل مو خیلی بهم میومد.
با صدای زنگ موبایلم دست از نگاه کردن به خودم برداشتم، گوشی رو از رو میز برداشتم تینا بود.
مهسا: جانم؟
تینا: آماده ایی خوشگلم؟
مهسا:اهوم
تینا:اوکی، تا پنج دقیقه دیگه اونجام فعلا بابای.
بعد گوشی رو قطع کرد این دختر چقدر پروعه اخه خدا، مانتومو پوشیدم روسری مشکی رنگو سرم کردم بعد برداشتن کیف و گوشیم از اتاقم بیرون اومدم.
توی هال هیچ کس نبود فکر کنم تو اشپزخونه بودن.
داد زدم: مامان بایا من دارم میرم.
صدای بابا رو شنیدم: باشه دخترم مراقب خودت باش.
مهسا: باشه خدافظ.
کفشامو پوشیدم تو حیاط منتظر موندم تینا زنگ بزنه برم بیرون.
بعد از دو دقیقه گوشیم زنگ خورد، از تو کیفم درآوردم تینا بود رجیک کردم از خونه اومدم بیرون. این دفعه معلوم نیست ماشین کی رو آورده این دختره، سوار ماشین شدم.
تینا: اوه چه خوشگل شدی.
یه لیخند بهش زدم: به خوشگلی تو که نمیشم.
همین طور که ماشینو روشن میکرد گفت: کن زر بزن.
مهسا:زرم زدی.
حرکت کرد.
مهسا: خونهی دوستت خیلی دوره؟
تینا: اره یک ساعت راه
مهسا:اوه
تینا:اهوم، راستی مهسا؟
مهسا:چیه؟
تینا: اونجا پسر دختر قاطیه همه جور صحنه ایی ممکنه بیینی در ضمن اونجا مشروبم سرو میشه.
با تعجب برگشتم سمتش: ولی تو اینو به من نگفتی بود.
تینا: وقت نشد ببخشید.
حرصم گرفت از دستش اگه میدونستم هم چنین مهمونیه نمیرفتم با حرص نگاهمو به جاده دوختم.
این دیگه کی بود عجبیترین دختری بود که تا حالا دیدم سرمو تکون دادمو راهمو ادامه دادم سمت خونه رسیدم دم در خونمون کلیدو از جیبم دراوردم با ورودم به خونه لبخند زیبای مامانمو دیدم یه لبخند ملیح زدمو گفتم: سلام بر مامانه مهربونم چطوری؟
اما با یه لبخنده خیلی خاص گفت: خوبم پسرم تو چطوری؟
یه آه کشیدمو گفتم بد نیستم ولی متاسفانه نتونستم کاری پیدا کنم مامان زد رو شونمو گفت: اشکالی نداره پسرم خدا بزرگه.
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: آره راست میگی مامان.
کفشامو دراوردمو رفتم لباسمو تو اتاقم عوض کردم از پنجره ی اتاقم به خونه ی مهسا اینا نگاه کردم هیچ خبری نبود چند روزی بود مهسا رو ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود.
(مهسا).
مهسا:یعنی چی تینا ؟من حال ندارم نمیتونم بیام.
تینا:چرا عزیزم باید امروز با من بیای.
مهسا:نه من نمیتونم مامان بابام نمیزارن بیام.
تینا:چرا میای مامان باباتم من خودم راضی میکنم.
کلافه سری تکون دادمو گفتم: اصن تینا فکرشم نکن من به اون مهمونی مسخره نمیام.
تینا:یعنی چی ک نمیای مهسا؟؟؟؟تو باید با من به این مهمونی بیای من بدون تو جایی نمیرم.
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم: باشه میام ولی به شرطی که خودت بیای با مامان بابام حرف بزنی.
تینا:باشه حتما الان میام در خونتون با مامان بابات حرف میزنم.بدون اینکه جوابشو بدم گوشیو قطع کردم اصلا دلم نمیخواست به این مهمونی مسخره برم اصلا من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به مهمونی رفتن اخ از دست این دختره که اینقدر لجبازو سمجه.من به این دختره چی بگم اخه.
حالا همه ی اینا به کنار من لباس برای این مهمونی مسخره چی بپوشم؟اصلا نمیدونم چجور مهمونی هست که میخواد منو ببره.وای خدا.
مامان: مهسا مهسا مهسا بیا اینجا ببینم.
وای اینم از مامانم نمیدونم باز چی شده.از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش مامانم بهش
گفتم:جانم مامان کاری داشتی؟مامانم یه نگاه به سرتاپام انداختو گفت:دختره ی ورپیده دوساعته داری با کی حرف میزنی؟هان؟
هی میخواستم احترامشو بگیرم ولی نمیشه چشمامو روهم گذاشتم و گفتم با تینا حرف میزدم مشکلیه؟مامانم گفت :نه مشکلی نیست اشکالی نداره با دخترا حرف بزنی ولی مراقب باش یه وقت با پسر مسرا حرف نزنیا.
تو چشمش نگاه کردم:مامان جان من دور همه ی پسرارو خط کشیدم فهمیدی؟؟من تنها دختریم که حتی به یه پسر نگا نمیکنم چه برسه به فکر کردن و حرف زدن من از پسرا حالم بهم میخوره فهمیدی؟؟
دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه ک پشتو رو شدم اومدم اتاق در رو هم محکم کوبیدم.
هر جور شد تینا مامان بابا رو راضی کرد هر چند که من دلم نمیخواست برم ولی چه میشه کرد.
واسه امشب یه دست کت و شلوار کرمی رنگ کنار گذاشتم لباسمو پوشیدم خیلی بهم میومد تو به آینه به خودم نگاه کردم صورتم خیلی بی روح بود از تو کشو کیف آرایشمو بیرون آوردم یه خط چشم کشیدم سایه دودی رو هم زدم رژلب کالباسی رنگمو برداشتم رو لبام زدم، یه ذره رژ گونه هم زدم.
خب آرایشم تکمیل شده فقط موهام مونده نمیخوام باز بذارمش اذیتم میکنه، کش مو رو از تو کشو درآوردم موهامو بالای سرم دم اسبی بستم، این مدل مو خیلی بهم میومد.
با صدای زنگ موبایلم دست از نگاه کردن به خودم برداشتم، گوشی رو از رو میز برداشتم تینا بود.
مهسا: جانم؟
تینا: آماده ایی خوشگلم؟
مهسا:اهوم
تینا:اوکی، تا پنج دقیقه دیگه اونجام فعلا بابای.
بعد گوشی رو قطع کرد این دختر چقدر پروعه اخه خدا، مانتومو پوشیدم روسری مشکی رنگو سرم کردم بعد برداشتن کیف و گوشیم از اتاقم بیرون اومدم.
توی هال هیچ کس نبود فکر کنم تو اشپزخونه بودن.
داد زدم: مامان بایا من دارم میرم.
صدای بابا رو شنیدم: باشه دخترم مراقب خودت باش.
مهسا: باشه خدافظ.
کفشامو پوشیدم تو حیاط منتظر موندم تینا زنگ بزنه برم بیرون.
بعد از دو دقیقه گوشیم زنگ خورد، از تو کیفم درآوردم تینا بود رجیک کردم از خونه اومدم بیرون. این دفعه معلوم نیست ماشین کی رو آورده این دختره، سوار ماشین شدم.
تینا: اوه چه خوشگل شدی.
یه لیخند بهش زدم: به خوشگلی تو که نمیشم.
همین طور که ماشینو روشن میکرد گفت: کن زر بزن.
مهسا:زرم زدی.
حرکت کرد.
مهسا: خونهی دوستت خیلی دوره؟
تینا: اره یک ساعت راه
مهسا:اوه
تینا:اهوم، راستی مهسا؟
مهسا:چیه؟
تینا: اونجا پسر دختر قاطیه همه جور صحنه ایی ممکنه بیینی در ضمن اونجا مشروبم سرو میشه.
با تعجب برگشتم سمتش: ولی تو اینو به من نگفتی بود.
تینا: وقت نشد ببخشید.
حرصم گرفت از دستش اگه میدونستم هم چنین مهمونیه نمیرفتم با حرص نگاهمو به جاده دوختم.
۱۳.۶k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.