پارت ١١٧
پارت ١١٧
#سومی
کل راه توی بغلش بودم. ضربان قلبمون باهم هماهنگ شده بود. ارومم کرد. رسیدیم به جنگل و یه مسافتی رو باید پیاده میرفتیم.
گرم بود یکم و مجبور شدم کتم رو دربیارم. زیر کتم یه پیرهن ساده سفید رنگ استین کوتاه بود. کوک اومد و دستمو گرفت
کوک:گرمته؟! بده من کتت رو
من:ممنون جونگ کوک...
داشتیم راه میرفتیم که پام پیچ خورد ولی سرپا شدم دوباره. کوک نگران شد...
کوک:خوبی؟
من:اوه اره خوبم...
کوک:میدونم چرا افتادی وایسا
وایستادم و از توی جیبش یه گیر نقره ای رنگ در اورد و موهای جلوی صورتمو کنار زد...
کوک:موهات کوتاهه جلوشم کنار نمیزنی اذیتت میکنه...
من: ممنون کوکی!!
رسیدیم به بانجی جامپینگ و رفتیم بالا
جویی: کسی نمیخواد برع؟!
جیهوپ:من که عمرا برم میترسم
من:من میرم!!
کوک:سومی!! خطرناکه نمیزارم
من:من یه بار قبلا هم رفتم پس چیزی نمیشه کوکی... نگران نباش
رفتم و بند هارو بهم وصل میکردن و کوک مضطرب نگاه میکرد ....
موقع پریدن میخواستم بپرم که اومد جلو و دستمو گرفت
کوک:نه... نرو خظرناکه من میرم به جات...
من:عمرا بزارم بری... خودم میرم
کوک:ن..نه!!
یهو پریدم... احساس سبکی خاصی داشتم کوک رو میدیدم که نگاهم میکرد. یهو داد زدم. صدام اکو میشد توی جنگل... گریه ام گرفت به اینکه توی این مدت افراد زیادی از نزدیکانم و حتی بهترین دوستانم رو از دست دادم. تقریبا ثابت شدم. اوردنم بالا و کوک دور ورم میچرخید. فهمید که گریه افتادم..
کوکی:سومی!... اشک هات!! جاییت درد گرفت؟! حرف بزن!!! کمرت درد میکنه ؟! پات درد میکنه!؟
هیچی نمیگفتم. هنگ کرده بودم. اعضا دورم جم شدن...
نامجون:جویی بهتره به کادر پزشکی بگیم سومی رو چک کنن!
جویی:اره بزار زنگ بزنم!!
من:ن..نه!! م..من خوبم! فقط سرم درد میکنه!
کوکی:نه سومی! تو توحال خودت نیستی اگه صدمه دیده باشی چی!؟
من:زندگیم!! من خوبم به خدا.. فقط یه چیزی رفت توی چشمم به خاطر همون اشک از چشمام میاد..
#جونگکوک
من که میدونستم دروغ میگه! گریه کرده بود... میخواست بلند شه که سرش گیج رفت... نشوندمش روی صندلی..
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#سومی
کل راه توی بغلش بودم. ضربان قلبمون باهم هماهنگ شده بود. ارومم کرد. رسیدیم به جنگل و یه مسافتی رو باید پیاده میرفتیم.
گرم بود یکم و مجبور شدم کتم رو دربیارم. زیر کتم یه پیرهن ساده سفید رنگ استین کوتاه بود. کوک اومد و دستمو گرفت
کوک:گرمته؟! بده من کتت رو
من:ممنون جونگ کوک...
داشتیم راه میرفتیم که پام پیچ خورد ولی سرپا شدم دوباره. کوک نگران شد...
کوک:خوبی؟
من:اوه اره خوبم...
کوک:میدونم چرا افتادی وایسا
وایستادم و از توی جیبش یه گیر نقره ای رنگ در اورد و موهای جلوی صورتمو کنار زد...
کوک:موهات کوتاهه جلوشم کنار نمیزنی اذیتت میکنه...
من: ممنون کوکی!!
رسیدیم به بانجی جامپینگ و رفتیم بالا
جویی: کسی نمیخواد برع؟!
جیهوپ:من که عمرا برم میترسم
من:من میرم!!
کوک:سومی!! خطرناکه نمیزارم
من:من یه بار قبلا هم رفتم پس چیزی نمیشه کوکی... نگران نباش
رفتم و بند هارو بهم وصل میکردن و کوک مضطرب نگاه میکرد ....
موقع پریدن میخواستم بپرم که اومد جلو و دستمو گرفت
کوک:نه... نرو خظرناکه من میرم به جات...
من:عمرا بزارم بری... خودم میرم
کوک:ن..نه!!
یهو پریدم... احساس سبکی خاصی داشتم کوک رو میدیدم که نگاهم میکرد. یهو داد زدم. صدام اکو میشد توی جنگل... گریه ام گرفت به اینکه توی این مدت افراد زیادی از نزدیکانم و حتی بهترین دوستانم رو از دست دادم. تقریبا ثابت شدم. اوردنم بالا و کوک دور ورم میچرخید. فهمید که گریه افتادم..
کوکی:سومی!... اشک هات!! جاییت درد گرفت؟! حرف بزن!!! کمرت درد میکنه ؟! پات درد میکنه!؟
هیچی نمیگفتم. هنگ کرده بودم. اعضا دورم جم شدن...
نامجون:جویی بهتره به کادر پزشکی بگیم سومی رو چک کنن!
جویی:اره بزار زنگ بزنم!!
من:ن..نه!! م..من خوبم! فقط سرم درد میکنه!
کوکی:نه سومی! تو توحال خودت نیستی اگه صدمه دیده باشی چی!؟
من:زندگیم!! من خوبم به خدا.. فقط یه چیزی رفت توی چشمم به خاطر همون اشک از چشمام میاد..
#جونگکوک
من که میدونستم دروغ میگه! گریه کرده بود... میخواست بلند شه که سرش گیج رفت... نشوندمش روی صندلی..
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۲۲.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.