part
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۴۴
"ویو نادیا"
وسطیو با هر جور سر درد و تاری که اشک به وجود اورده با چشم بسته میشناختمم...
نمیدونم چرا خندم گرفت...
سری که با بی حسی تمام به زور نگه داشته بودم و تقریبا انگار کل بدنم به صندلی اویزون بود...
بین تاری و دیدی کم بین چشمام برقرار میشد میتونستم چشمایه جونگکوک با تعجب و عصبانیت نگام میکرد و ببینم..و تنها چییزی که ازش معلوم بود چشماش بود...شبی لباس مامورایه دولت از اون خفنا
میدونی الان دخترایه عادی بودن میگفتن...شوهرم داره برایه کشور خدمت میکنه تو اون لباس خیلی جذابه..
ولی چرا برایه من خلافکاره و تو لباس جاسوسی باندش جذابه؟!
چون من دختریم که هیچی چیش عادی نیست..با همه فرق داره زندگیش یکم زیادی متفاوته
جدیدا این تفاوت به دلم نشسته...
یکی هعی شونم و تکون میداد..
جولی: نادیا خواهش میکنم چشمات و باز کن
جولی داشت دست و پام و باز میکرد..
فقط صداش و میشنید ..چشمام حتی دیگه نمیتونست باز بمونه..
اخرین طناب و که باز کرد بدنم داشت به سمت زمین سقوط میکرد ....ولی انگار همون خلافکارس که داره علاقم و به این زندگی زیاد میکنه...
من دیگه دارم زیاد حرف میزنم..بهتره استراحت کنم...
"ویو جونگکوک"
وارد شدن به اون خونه یکم زیادی راحت بود...
ولی دیدن نادیا اون حس و پروند بقیه که درگیر بودن..به جولی گفتم که دست و پایه نادیا رو باز کنه ...
و خودمم اولین کاری که کردم یه تیر به پایه ته ایل زدم و همینکه افتاد رو زانو هاش با اسلحم کوبیدم تو صورتش ...
کوک: درد بکش و زنده بمون که لازمت دارم...
همون لحظه وقتی دیدم نادیا داره میوفته تو بغلم گرفتمش ...
تهیونگ...بد جور مشغول بود ...
کوک: جولی...
نادیا رو گذاشتم بقل اون..به تهیونگ کمک کردم.و وقتی برگشتم جولی تنها بود..جیمین و پیدا نکردم
کوک: نادیا؟؟
به بیرون کلبه نگاه کردم..
که ته ایل که خودشو نمیتونه تکون بده داشت سعی میکرد نادیا رو ببره؟
از کلبه امدم بیرون .یه تیر تو هوا زدم
کوک: احساس نمیکنی اخر خطه؟
چاقویه زیر گلویه نادیا برق میزد ...
ته ایل: ..اره ولی هم برایه من هم برایه.زن و بچت..
کوک: ته ایل...میخوای بدونی کی لوت داد؟
داشتم زمان میخریدم ولی برایه چی..
کوک: همون دختره...که مثلا خواهر ناتنیته و فرستادیش خونه من...همونیکه قرار بود باش ازدواج کنی ..البته مثلا قرار بود ازدواج کنی ....جنازش ته انباری داره خاک میخوره..
ته ایل: دختره احمقققق....
چقدرم که مهم بود...
ته ایل: که جی ؟؟این فرشته کوچولوت قراره بمیره...
وقتی اتمینان و تو چشماش دیدنم احساس کردم همچی داشت تموم شد
نادیا که بیهوش بود و داشت توسط این عوضی کشته میشدد...منم نمیتونم کاری بکنم...خونم به جوش امده بود
کوک: ته ایل کاری بکنی..بلایی سرت نیاره که هر روز ارزویه مرگ کنی..
ته ایل: دیگه دیره ...
part:۴۴
"ویو نادیا"
وسطیو با هر جور سر درد و تاری که اشک به وجود اورده با چشم بسته میشناختمم...
نمیدونم چرا خندم گرفت...
سری که با بی حسی تمام به زور نگه داشته بودم و تقریبا انگار کل بدنم به صندلی اویزون بود...
بین تاری و دیدی کم بین چشمام برقرار میشد میتونستم چشمایه جونگکوک با تعجب و عصبانیت نگام میکرد و ببینم..و تنها چییزی که ازش معلوم بود چشماش بود...شبی لباس مامورایه دولت از اون خفنا
میدونی الان دخترایه عادی بودن میگفتن...شوهرم داره برایه کشور خدمت میکنه تو اون لباس خیلی جذابه..
ولی چرا برایه من خلافکاره و تو لباس جاسوسی باندش جذابه؟!
چون من دختریم که هیچی چیش عادی نیست..با همه فرق داره زندگیش یکم زیادی متفاوته
جدیدا این تفاوت به دلم نشسته...
یکی هعی شونم و تکون میداد..
جولی: نادیا خواهش میکنم چشمات و باز کن
جولی داشت دست و پام و باز میکرد..
فقط صداش و میشنید ..چشمام حتی دیگه نمیتونست باز بمونه..
اخرین طناب و که باز کرد بدنم داشت به سمت زمین سقوط میکرد ....ولی انگار همون خلافکارس که داره علاقم و به این زندگی زیاد میکنه...
من دیگه دارم زیاد حرف میزنم..بهتره استراحت کنم...
"ویو جونگکوک"
وارد شدن به اون خونه یکم زیادی راحت بود...
ولی دیدن نادیا اون حس و پروند بقیه که درگیر بودن..به جولی گفتم که دست و پایه نادیا رو باز کنه ...
و خودمم اولین کاری که کردم یه تیر به پایه ته ایل زدم و همینکه افتاد رو زانو هاش با اسلحم کوبیدم تو صورتش ...
کوک: درد بکش و زنده بمون که لازمت دارم...
همون لحظه وقتی دیدم نادیا داره میوفته تو بغلم گرفتمش ...
تهیونگ...بد جور مشغول بود ...
کوک: جولی...
نادیا رو گذاشتم بقل اون..به تهیونگ کمک کردم.و وقتی برگشتم جولی تنها بود..جیمین و پیدا نکردم
کوک: نادیا؟؟
به بیرون کلبه نگاه کردم..
که ته ایل که خودشو نمیتونه تکون بده داشت سعی میکرد نادیا رو ببره؟
از کلبه امدم بیرون .یه تیر تو هوا زدم
کوک: احساس نمیکنی اخر خطه؟
چاقویه زیر گلویه نادیا برق میزد ...
ته ایل: ..اره ولی هم برایه من هم برایه.زن و بچت..
کوک: ته ایل...میخوای بدونی کی لوت داد؟
داشتم زمان میخریدم ولی برایه چی..
کوک: همون دختره...که مثلا خواهر ناتنیته و فرستادیش خونه من...همونیکه قرار بود باش ازدواج کنی ..البته مثلا قرار بود ازدواج کنی ....جنازش ته انباری داره خاک میخوره..
ته ایل: دختره احمقققق....
چقدرم که مهم بود...
ته ایل: که جی ؟؟این فرشته کوچولوت قراره بمیره...
وقتی اتمینان و تو چشماش دیدنم احساس کردم همچی داشت تموم شد
نادیا که بیهوش بود و داشت توسط این عوضی کشته میشدد...منم نمیتونم کاری بکنم...خونم به جوش امده بود
کوک: ته ایل کاری بکنی..بلایی سرت نیاره که هر روز ارزویه مرگ کنی..
ته ایل: دیگه دیره ...
- ۴۳.۸k
- ۲۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط