part
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۴۲
"ویو جونگکوک"
جولی: من میرم پیش نادیا...
سری از کنارم رد شد و رفت
_______________
"۲۰:۰۰"
داخل ماشین بودیم
جیمین: انقدر از این ته ایل بدم میاد که میخوام پارش کنم
ته: تو از جونگکوک بد تری...پسر باورت نمیشه که جیمین وقتی از اونجا امد چه وظعی بود درمانش تموم نشده بود .میخواست بره دنبال نادیا...کل این سه ماه نفرتی از ته ایل داشت که کلا عوض شده ..اون جیمین قبلی نیست ..
اره خودم متوجه شدم که چقدر خسته شده ، زحمت کشیده..و انگار رفتار خیلی خوبیم با نادیا داره..
کوک: ممنون..
جیمین چشماش و بست و گفت:
_ نمیتونستم بزارم هر بلایی سرش بیاد...
۴۰ دقیقه تا جنگل طول کشید..
سمت تپه هایه کوتاهی که داخل جنگل بود وایسادیم و منتظر موندیم
اولین باری بود که سر یه ماموریت استرس داشتم...
شاید بخواطر نادیا...
شاید بخواطر سه ماه راحتی..
ولی داشتم..
قشنگ از اون بالا به کلبه ها دید داشتیم
که راس ساعت ۹ ماشینشو رسید
خیلی با احتیاد داشتن میرفتن
ولی احساس میکنم کَمَن
که تلفن تهیونگ زنگ خورد سری تا صداش در نیومده جواب داد:
_ چیه؟
...
ته: سوبین..چی داری میگی؟!
....
ته: مگه نگفتم تکون نخوریددد...
حواسم به اون جمع شد سوبین یکی از کسایی بود که پیش نادیا بود..
گوشیو ازش گرفتم
کوک: سوبین منم جونگکوک...چیشده؟
سوبین: ارباب...من ۵ دقیقه باهاتون فاصله دارمم...برایه یه لحظه مجبور شدم برم بیرون از انبار ..ته یانگ پیششون بود ولی وقتی برگشتم هیچی کسی نبود
کوک: یعنی چی؟؟الان کجان؟
فکر کنم ماشینشون تا الان رسیده
همون موقعه یه ماشین دیگه اضافه شد..
کوک: باشه باشهههع
گوشیو قطع کردم
وقتی از ماشین پیاده شدن ..صدایه گریه حولی میومد و نادیا بیهوش بود ...
و دقیقا کسی که باعث گریه جولی شده بود ته یانگ بود که اون وسط صدایه جیمین که به تهیونگ تیکه مینداخت امد:
_ مورد اعتماد؟ جون عمت
ته: چیکار کنیم..؟
کوک: وقتی رفتن داخل میریم
جیمین: همین الان ممکنه اتفاقی برایه نادیا افتاده باشه.
حرفایه جیمین احتمالاتی بود که داشت بیشتر عصبیم میکرد.
وقتی همشون رفتن داخل دستور حرکت دادم
کوک: دور تا دور کلبه ها باشید اماده و....
"ویو نادیا"
وقتی چشم هامو باز کردم... سر گیجه بدی داشتم ...
یادمه که صدایی امد سوبین رفت بیرون..بعد چند نفر امدن داخل ...بعد بیهوش شدم..
به صندلی بسته شده بودم ...دست و پام و نمیتونستم تکون بدم..
دهنمم با پارچه بسته بودن..
با اولین کسی که دیدم یعنی ته ایل عوضی گریم شروع شد .
صدایه حق حقایه جولی تو گوشم اکو میشد .
و از درد اینکه دوباره داره اتفاق میوفته و پیش ته ایلم داشتم دیوونه میشدم.
ته ایل اروم سمتم قدم برداشت ...و تو صورتم خم شد.
با دستاش اشکام و پاک کرد که چون میخواستم دستهایه کثیفشو از دور کنه سر مو تکون دادم که..
part:۴۲
"ویو جونگکوک"
جولی: من میرم پیش نادیا...
سری از کنارم رد شد و رفت
_______________
"۲۰:۰۰"
داخل ماشین بودیم
جیمین: انقدر از این ته ایل بدم میاد که میخوام پارش کنم
ته: تو از جونگکوک بد تری...پسر باورت نمیشه که جیمین وقتی از اونجا امد چه وظعی بود درمانش تموم نشده بود .میخواست بره دنبال نادیا...کل این سه ماه نفرتی از ته ایل داشت که کلا عوض شده ..اون جیمین قبلی نیست ..
اره خودم متوجه شدم که چقدر خسته شده ، زحمت کشیده..و انگار رفتار خیلی خوبیم با نادیا داره..
کوک: ممنون..
جیمین چشماش و بست و گفت:
_ نمیتونستم بزارم هر بلایی سرش بیاد...
۴۰ دقیقه تا جنگل طول کشید..
سمت تپه هایه کوتاهی که داخل جنگل بود وایسادیم و منتظر موندیم
اولین باری بود که سر یه ماموریت استرس داشتم...
شاید بخواطر نادیا...
شاید بخواطر سه ماه راحتی..
ولی داشتم..
قشنگ از اون بالا به کلبه ها دید داشتیم
که راس ساعت ۹ ماشینشو رسید
خیلی با احتیاد داشتن میرفتن
ولی احساس میکنم کَمَن
که تلفن تهیونگ زنگ خورد سری تا صداش در نیومده جواب داد:
_ چیه؟
...
ته: سوبین..چی داری میگی؟!
....
ته: مگه نگفتم تکون نخوریددد...
حواسم به اون جمع شد سوبین یکی از کسایی بود که پیش نادیا بود..
گوشیو ازش گرفتم
کوک: سوبین منم جونگکوک...چیشده؟
سوبین: ارباب...من ۵ دقیقه باهاتون فاصله دارمم...برایه یه لحظه مجبور شدم برم بیرون از انبار ..ته یانگ پیششون بود ولی وقتی برگشتم هیچی کسی نبود
کوک: یعنی چی؟؟الان کجان؟
فکر کنم ماشینشون تا الان رسیده
همون موقعه یه ماشین دیگه اضافه شد..
کوک: باشه باشهههع
گوشیو قطع کردم
وقتی از ماشین پیاده شدن ..صدایه گریه حولی میومد و نادیا بیهوش بود ...
و دقیقا کسی که باعث گریه جولی شده بود ته یانگ بود که اون وسط صدایه جیمین که به تهیونگ تیکه مینداخت امد:
_ مورد اعتماد؟ جون عمت
ته: چیکار کنیم..؟
کوک: وقتی رفتن داخل میریم
جیمین: همین الان ممکنه اتفاقی برایه نادیا افتاده باشه.
حرفایه جیمین احتمالاتی بود که داشت بیشتر عصبیم میکرد.
وقتی همشون رفتن داخل دستور حرکت دادم
کوک: دور تا دور کلبه ها باشید اماده و....
"ویو نادیا"
وقتی چشم هامو باز کردم... سر گیجه بدی داشتم ...
یادمه که صدایی امد سوبین رفت بیرون..بعد چند نفر امدن داخل ...بعد بیهوش شدم..
به صندلی بسته شده بودم ...دست و پام و نمیتونستم تکون بدم..
دهنمم با پارچه بسته بودن..
با اولین کسی که دیدم یعنی ته ایل عوضی گریم شروع شد .
صدایه حق حقایه جولی تو گوشم اکو میشد .
و از درد اینکه دوباره داره اتفاق میوفته و پیش ته ایلم داشتم دیوونه میشدم.
ته ایل اروم سمتم قدم برداشت ...و تو صورتم خم شد.
با دستاش اشکام و پاک کرد که چون میخواستم دستهایه کثیفشو از دور کنه سر مو تکون دادم که..
- ۴۰.۳k
- ۲۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط