کارلا:دلم برات تنگ شده بود
کارلا:دلم برات تنگ شده بود
دستی به موهاش کشید و اونو متقابلا بغل کرد
_:منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
کارلا از مامانش جدا شد و گفت
کارلا:خب ببینم چیکار کردید
_:منتظر تو بودیم
کارلا:من با کلی خبر اومدم و البته ی سری سوالات
_:میدونستم...بیا بریم
وقتی که داشتن میرفتن مردم بهش سلام میکردن و سر راهی احوالپرسی میکردن
اونجا همه باهم خیلی صمیمی بودن و هیچ دشمنی ای وجود نداشت
بلاخره به پارکی رسیدن که خالی بود
پارکی رویایی...سرسره و تاب های صورتی و سفید رنگش وایب رویایی ای میداد
روی صندلی ای نشستن و کارلا بحث رو شروع کرد
کارلا:مامان تهیونگو از نزدیک دیدم
_:اره میدونم
کارلا:مامان زیباییش...وای مامان اصلا نمیتونم زبون قاصره
_:علکی نیست که بهش میگن بچه ی ماه
کارلا:وای اصلا خیلی خوبه...زیباییش که توصیفی نداره به کنار اخلاقشم خیلی خوبه وایب خیلی خوبی ازش میگیرم
_:انگاری تهیونگ تورو هم افسون کرده هااا
کارلا با بیخیالی گفت:هی مامان بیخیال من فقط دارم ازش تعریف میکنم مثل بقیه
_:یادم نمیاد از پسری تعریف کردی
کارلا:خب این فرق میکنه بلاخره این یجوری بهمون مرتبط میشه
_:اره اره...خب ببینم پدربزرگشو دیدی؟
کارلا:اره دیدم...پشیمونه
_:فایده نداره
کارلا:منم بهش گفتم...نمیشه کاری کنیم؟
_:کاری از ما ساخته نیست
کارلا:خو مامان اینطور که قاتل میشیم
_اونوقت کی بهت اینو گفته؟
کارلا:خب ما این جادو رو براش فرستادیم
_:اینارو از خودت دراوردی؟
دستی به موهاش کشید و اونو متقابلا بغل کرد
_:منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
کارلا از مامانش جدا شد و گفت
کارلا:خب ببینم چیکار کردید
_:منتظر تو بودیم
کارلا:من با کلی خبر اومدم و البته ی سری سوالات
_:میدونستم...بیا بریم
وقتی که داشتن میرفتن مردم بهش سلام میکردن و سر راهی احوالپرسی میکردن
اونجا همه باهم خیلی صمیمی بودن و هیچ دشمنی ای وجود نداشت
بلاخره به پارکی رسیدن که خالی بود
پارکی رویایی...سرسره و تاب های صورتی و سفید رنگش وایب رویایی ای میداد
روی صندلی ای نشستن و کارلا بحث رو شروع کرد
کارلا:مامان تهیونگو از نزدیک دیدم
_:اره میدونم
کارلا:مامان زیباییش...وای مامان اصلا نمیتونم زبون قاصره
_:علکی نیست که بهش میگن بچه ی ماه
کارلا:وای اصلا خیلی خوبه...زیباییش که توصیفی نداره به کنار اخلاقشم خیلی خوبه وایب خیلی خوبی ازش میگیرم
_:انگاری تهیونگ تورو هم افسون کرده هااا
کارلا با بیخیالی گفت:هی مامان بیخیال من فقط دارم ازش تعریف میکنم مثل بقیه
_:یادم نمیاد از پسری تعریف کردی
کارلا:خب این فرق میکنه بلاخره این یجوری بهمون مرتبط میشه
_:اره اره...خب ببینم پدربزرگشو دیدی؟
کارلا:اره دیدم...پشیمونه
_:فایده نداره
کارلا:منم بهش گفتم...نمیشه کاری کنیم؟
_:کاری از ما ساخته نیست
کارلا:خو مامان اینطور که قاتل میشیم
_اونوقت کی بهت اینو گفته؟
کارلا:خب ما این جادو رو براش فرستادیم
_:اینارو از خودت دراوردی؟
۵.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.