part:8
_part:8_
_charmer_
_کارلا_
انکاری کارلا ی سری افکار اشتباه رو تو مغزش جا داده بود که جوابی ندارن...و اینطور سوالاتش هی بیشتر و بیشتر میشد
کارلا:خب مامان بهم بگو اگه ما این جادو رو نفرستادیم کی فرستاده؟مگه نگفتی جادویی که باعث مریضی یک شخص میشه با جادوی من کامل میشه
_:اره درسته...ولی نه برای پدربزرگ شخصی که از بدو تولد افسون به همراه داشت
ما داریم درباره پدربزرگ تهیونگ حرف میزنیم متوجهی؟
کارلا:جادو کسی رو نمیشناسه فقط کار خودشو میکنه مامان اینو بهتر میدونی
_:جادو در برابر جادو چطور؟
کارلا:مامان میشه قشنگ برام توضیح بدی
_:دخترم...قشنگم دارم میگم این درد و مریضی ای که به بدن پدربزرگ تهیونگ هجوم آورد...جادویی نیست که ما فرستادیم
جادویی که ما فرستادم و درواقع تو اضافه کردی که کامل بشه...قابلیت درمانی داره...یعنی فقط بخشی از دردش رو کمتر میکنه و اون بخش که متعلق به دردشه اونو نه من و نه تو فرستادیم
کارلا:پس کی فرستاد؟
_:میدونی دیگه نباید هرکسی بفهمه و هرجایی گفته بشه...اصلا چرا اینقدر برات مهمه
کارلا:دوست ندارم کسی بخاطر جادو آسیب ببینه
_:اینش به ما مربوط نمیشه
کارلا:اره درسته
همینطور که کارلا داشت با مامانش حرف میزد دختری با پیرهن ساده نباتی رنگ که تا زیر زانوهاشه با ذوق و هیجان وارد پارک صورتی رنگی که از ابر ساخته شده بود...شد
توی ورودی ایستاد و دستشو توی هوا تکون داد و با صدای بلندی داد زد
_:کاااارلااااا
نگاه کارلا به سمتش کشیده بود...خیلی ذوق کرد و خوشحال شد بلاخره دیدش
لبخند بزرگی زد و اونم متقابلا دستشو برد بالا و تکون داد
کارلا:مینسئووووو
کارلا از جاش بلند شد و هردوشون دویدن...کارلا به سمت مینسئو و مینسئو به سمت کارلا
محکم همدیگه رو بغل کردن
کارلا:دلم برات تنگ شده بود گاو
مینسئو:منم همینطور خرر
از همدیگه جدا شدن و مینسئو سلامی به مامان کارلا کرد و بعد از گرفتن اجازه با دو از پارک خارج شدن و توی مسیری که پر از درختانی با برگ گلبهی رنگ راه میرفتن
درختان بلند و ایستاد از هر طرف به صف بودن و تمومی نداشتن
هرچه بیشتر راه میرفتن درختا هم ادامه داشتن
تنه های درخت رنگ نس کافه ای مانند داشتن زیباییشون رو بیشتر میکرد
زیبایی درختا اونقدر زیاد بود که مردم اونجا بهشون درختای بهشتی میگن
چمن هایی که از پشت و زیر درختا بلند شد بود سبز کم رنگ بودن که به زیبایی طبیعت اضافه میکردن و حالت جنگل مانندی رو از هردو طرف ایجاد میکردن
کارلا و مینسئو توی این مسیر زیبا قدم برمیداشتن و با همدیگه حرف میزدن
_charmer_
_کارلا_
انکاری کارلا ی سری افکار اشتباه رو تو مغزش جا داده بود که جوابی ندارن...و اینطور سوالاتش هی بیشتر و بیشتر میشد
کارلا:خب مامان بهم بگو اگه ما این جادو رو نفرستادیم کی فرستاده؟مگه نگفتی جادویی که باعث مریضی یک شخص میشه با جادوی من کامل میشه
_:اره درسته...ولی نه برای پدربزرگ شخصی که از بدو تولد افسون به همراه داشت
ما داریم درباره پدربزرگ تهیونگ حرف میزنیم متوجهی؟
کارلا:جادو کسی رو نمیشناسه فقط کار خودشو میکنه مامان اینو بهتر میدونی
_:جادو در برابر جادو چطور؟
کارلا:مامان میشه قشنگ برام توضیح بدی
_:دخترم...قشنگم دارم میگم این درد و مریضی ای که به بدن پدربزرگ تهیونگ هجوم آورد...جادویی نیست که ما فرستادیم
جادویی که ما فرستادم و درواقع تو اضافه کردی که کامل بشه...قابلیت درمانی داره...یعنی فقط بخشی از دردش رو کمتر میکنه و اون بخش که متعلق به دردشه اونو نه من و نه تو فرستادیم
کارلا:پس کی فرستاد؟
_:میدونی دیگه نباید هرکسی بفهمه و هرجایی گفته بشه...اصلا چرا اینقدر برات مهمه
کارلا:دوست ندارم کسی بخاطر جادو آسیب ببینه
_:اینش به ما مربوط نمیشه
کارلا:اره درسته
همینطور که کارلا داشت با مامانش حرف میزد دختری با پیرهن ساده نباتی رنگ که تا زیر زانوهاشه با ذوق و هیجان وارد پارک صورتی رنگی که از ابر ساخته شده بود...شد
توی ورودی ایستاد و دستشو توی هوا تکون داد و با صدای بلندی داد زد
_:کاااارلااااا
نگاه کارلا به سمتش کشیده بود...خیلی ذوق کرد و خوشحال شد بلاخره دیدش
لبخند بزرگی زد و اونم متقابلا دستشو برد بالا و تکون داد
کارلا:مینسئووووو
کارلا از جاش بلند شد و هردوشون دویدن...کارلا به سمت مینسئو و مینسئو به سمت کارلا
محکم همدیگه رو بغل کردن
کارلا:دلم برات تنگ شده بود گاو
مینسئو:منم همینطور خرر
از همدیگه جدا شدن و مینسئو سلامی به مامان کارلا کرد و بعد از گرفتن اجازه با دو از پارک خارج شدن و توی مسیری که پر از درختانی با برگ گلبهی رنگ راه میرفتن
درختان بلند و ایستاد از هر طرف به صف بودن و تمومی نداشتن
هرچه بیشتر راه میرفتن درختا هم ادامه داشتن
تنه های درخت رنگ نس کافه ای مانند داشتن زیباییشون رو بیشتر میکرد
زیبایی درختا اونقدر زیاد بود که مردم اونجا بهشون درختای بهشتی میگن
چمن هایی که از پشت و زیر درختا بلند شد بود سبز کم رنگ بودن که به زیبایی طبیعت اضافه میکردن و حالت جنگل مانندی رو از هردو طرف ایجاد میکردن
کارلا و مینسئو توی این مسیر زیبا قدم برمیداشتن و با همدیگه حرف میزدن
۲.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.