فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۰
کوک : هدفم همینه ...
فرمانده ارشد: هدفتون ؟!
کوک : بله ... بله ...
فرمانده ارشد: اما ... مگه شما ... حسی به ا.ت نداشتید ؟!
کوک بهش خیره نگاه میکنه و بدون هیچ حرفی میره طبقه بالا فرمانده ارشد هم سریع به دنبالش افتاد و با هم رفتن طبقه بالا هر چند کوک جلوتر و سریع تر میرفت انگار که از حرف فرمانده عصبی شده باشد میرسن به اتاق که کوک برمیگرده سمت فرمانده و میگه :
کوک : مثل اینکه خیلی کنجکاو بودی که بدون نظر گرفتن جایگاهت
همچین چیزی رو پرسیدی ...
که فرمانده خجالت میکشه و میاد عذر خواهی کنه که کوک ادامه میده : به هر حال الان جواب سوالت رو میدم ... در واقع ....
که یهو تلفن کوک زنگ میخوره ... کوک میره و تلفن رو برمیداره ... تعجب و ترس و هزار تا چیز دیگه از چهره اش میباره ...
فرمانده ارشد: قربان جسارتا کیه؟
کوک نگاهی به فرمانده میکنه و آروم میگه : پدرمه ... !
فرمانده ارشد: امکان نداره باید گرفته باشنش !
کوک نگاهی میکنه و با سر تایید میکنه
کوک جواب تلفن رو میده ...
کوک : ...
پدر کوک : سلام پسر گلممم
کوک : مگه نگرفتنت ؟!
پدر کوک : نه ...
کوک : خیلیییی ...
که پدر کوک میبره وسط حرفش
پدر کوک : اگه ... جرئتش رو داری ... خودت بیا و منو بگیر !
کوک خشم و حرص از صورتش میباره و میاد حرف بزنه که دوباره پدرش میپره وسط حرفش
پدر کوک : قبل از اینکه این صفات رو به من بدی حواست باشه تو جرئت رو در رو شدن با همچین آدمی هم نداشتی ... پس ازم بی ارزش تری...من هر چی که باشم .. ترسو و بزدل نیستم !
کوک : خفه خون بگیر ! (داد و عصبانیت)
کوک سریع تلفن رو قطع میکنه ...و تفنگش رو برمیداره و میدوه سمت ماشین و سوار ماشینش میشه و به محلی که باید میرونه ...
و میرسه به اونجایی که پدرش گفته اما پدرش نبود !
کوک سریع و عصبی تلفنش رو در میاره و شماره میگیره !
پدر کوک : چه ... مرگته ؟
کوک : کجایی؟
پدر کوک میخنده و با لحن لطیف میگه: عه ... اومدی؟
کوک : آره... اما تو نیستی ! (عصبی)
پدر کوک : چرا اتفاقا ... اومدم پیشت توی عمارت .. عجب سرباز های و زیر دست های بی مصرفی داری ...
کوک : چه کوفتی رو میخوای ازممم؟
پدر کوک : واضحه ... یه کسی رو ازت میخوام ... کسیه که خیلی باهاش حال نمیکنی!
کوک : کی؟
که پدر کوک قطع میکنه ... کوک با حرص و عصبی به تلفن خاموش چشم میدوزه که پدرش از پشتش میگه :
پدر کوک : سلامی دوباره پسرم !
کوک: تو؟
پدر کوک : من ... آها راستی مشکل حل شد من کسی رو که میخواستم برداشتم ... میتونی برگردی خونه ات
کوک : آها باشه خدافظ
که اون احمق گفت :
پدر کوک : میخواست باهات خداحافظی کنه
که کوک با تعجب بر میگرده و به اون نگاه میکنه ... پدر کوک ا.ت رو میکشه و با لباس باز که خیلی هم کوتاه بود و اتفاقا هوا هم سرد بود میاره کنار کوک ...
ا.ت : کوک ... کمکم کن !
که یهو
پارت : ۲۰
کوک : هدفم همینه ...
فرمانده ارشد: هدفتون ؟!
کوک : بله ... بله ...
فرمانده ارشد: اما ... مگه شما ... حسی به ا.ت نداشتید ؟!
کوک بهش خیره نگاه میکنه و بدون هیچ حرفی میره طبقه بالا فرمانده ارشد هم سریع به دنبالش افتاد و با هم رفتن طبقه بالا هر چند کوک جلوتر و سریع تر میرفت انگار که از حرف فرمانده عصبی شده باشد میرسن به اتاق که کوک برمیگرده سمت فرمانده و میگه :
کوک : مثل اینکه خیلی کنجکاو بودی که بدون نظر گرفتن جایگاهت
همچین چیزی رو پرسیدی ...
که فرمانده خجالت میکشه و میاد عذر خواهی کنه که کوک ادامه میده : به هر حال الان جواب سوالت رو میدم ... در واقع ....
که یهو تلفن کوک زنگ میخوره ... کوک میره و تلفن رو برمیداره ... تعجب و ترس و هزار تا چیز دیگه از چهره اش میباره ...
فرمانده ارشد: قربان جسارتا کیه؟
کوک نگاهی به فرمانده میکنه و آروم میگه : پدرمه ... !
فرمانده ارشد: امکان نداره باید گرفته باشنش !
کوک نگاهی میکنه و با سر تایید میکنه
کوک جواب تلفن رو میده ...
کوک : ...
پدر کوک : سلام پسر گلممم
کوک : مگه نگرفتنت ؟!
پدر کوک : نه ...
کوک : خیلیییی ...
که پدر کوک میبره وسط حرفش
پدر کوک : اگه ... جرئتش رو داری ... خودت بیا و منو بگیر !
کوک خشم و حرص از صورتش میباره و میاد حرف بزنه که دوباره پدرش میپره وسط حرفش
پدر کوک : قبل از اینکه این صفات رو به من بدی حواست باشه تو جرئت رو در رو شدن با همچین آدمی هم نداشتی ... پس ازم بی ارزش تری...من هر چی که باشم .. ترسو و بزدل نیستم !
کوک : خفه خون بگیر ! (داد و عصبانیت)
کوک سریع تلفن رو قطع میکنه ...و تفنگش رو برمیداره و میدوه سمت ماشین و سوار ماشینش میشه و به محلی که باید میرونه ...
و میرسه به اونجایی که پدرش گفته اما پدرش نبود !
کوک سریع و عصبی تلفنش رو در میاره و شماره میگیره !
پدر کوک : چه ... مرگته ؟
کوک : کجایی؟
پدر کوک میخنده و با لحن لطیف میگه: عه ... اومدی؟
کوک : آره... اما تو نیستی ! (عصبی)
پدر کوک : چرا اتفاقا ... اومدم پیشت توی عمارت .. عجب سرباز های و زیر دست های بی مصرفی داری ...
کوک : چه کوفتی رو میخوای ازممم؟
پدر کوک : واضحه ... یه کسی رو ازت میخوام ... کسیه که خیلی باهاش حال نمیکنی!
کوک : کی؟
که پدر کوک قطع میکنه ... کوک با حرص و عصبی به تلفن خاموش چشم میدوزه که پدرش از پشتش میگه :
پدر کوک : سلامی دوباره پسرم !
کوک: تو؟
پدر کوک : من ... آها راستی مشکل حل شد من کسی رو که میخواستم برداشتم ... میتونی برگردی خونه ات
کوک : آها باشه خدافظ
که اون احمق گفت :
پدر کوک : میخواست باهات خداحافظی کنه
که کوک با تعجب بر میگرده و به اون نگاه میکنه ... پدر کوک ا.ت رو میکشه و با لباس باز که خیلی هم کوتاه بود و اتفاقا هوا هم سرد بود میاره کنار کوک ...
ا.ت : کوک ... کمکم کن !
که یهو
۱۷.۸k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.