فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۲۱
ا.ت : کوک ... کمکم کن !
که یهو حرص و عصبانیت سر تا سر بدن کوک رو فرا میگیره نه فقط بخاطر دزدین ا.ت هوا سرد بود و لباس ا.ت خیلی کوتاه و تنگ بود!
کوک با حرص میگه : ولش کن ...!
پدر کوک : شرط هایی داره آقای جئون
کوک : چیااااا؟؟؟؟
پدر کوک : چطوره بریم عمارتت حرف بزنیم ؟ هوم ؟
کوک : نه ... من توعه مارمولک رو میشناسم!!!
پدر کوک : خیلی خوب نیس وقتی ایشون دست منه این طوری باهام حرف بزنی !
کوک : فکر میکنی اهمیتی داره برام؟!
پدر کوک: البته ... حداقل به ظاهر
که پدر کوک بعد حرفش آروم دستش رو روی سینه های ا.ت میزاره که کوک طاقتش تموم میشه و با تفنگش میره جلو که به سرعت پدر کوک روی سر ا.ت اسلحه میزاره ...
پدر کوک: میخوای بیا نزدیکتر تا آخرین دیدارتون باشه ...
کوک آروم میره عقب و دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا میبره
پدر کوک: بندازش زمین ..
کوک : چی رو ؟
پدر کوک : اسلحه ات رو ...
کوک نفس عمیقی میکشه و اسلحه اش رو میندازه زمین...
پدر کوک: خوبه ... حالا برو دور تر تا زیر دست هام اسلحه ات رو بردارن ...
کوک هوفی کوتاه میکشه و آروم چند قدم میره عقب ... هوا تاریک و سرد بود و ستاره های میدرخشیدند ... ا.ت آروم میلرزه از سرما و ترس و ... بلاخره اسلحه کوک رو برمیدارن که کوک داد میزنه ...
کوک : خبببب ... ا.ت رو بدین بهم !
پدر کوک خیره نگاهش میکنه و به ارومی لب میزنه : چرا ؟!
کوک چند قدم نزدیکتر میشه تا رو در رو حرف بزنن و وقتیکه رو به رو میشن میگه : چی؟
پدر کوک: گفتم چرا ؟ تو که علاقه ای بهش نداری !!!
ا.ت : چرت نگو اون عاشقمه
کوک هیچی نمیگه و خیره به پدرش نگاه میکنه بعد به ارومی میگه : همه مثل تو نیستن پدر !
پدر کوک : منظور؟
کوک : منظورم اینکه من آدمی نیستم که به دلیل انتقام یا هوس یا هر کوفت دیگه ای با دختری وارد رابطه بشم !
وقتی با ا.ت رابطه داشتم یعنی دوستش دارم !
پدر کوک : عه تجاوز هم کردی؟
کوک : نه ... من باهاش ازدواج میکنم
پدر کوک آروم سرشو نزدیک صورت ا.ت میکنه و میگه : خب منم با مادر ج.نده ات ازدواج کردم ...
کوک عصبی تر از قبل میشه ولی جلوی خودش رو میگیره !
ا.ت خیره به کوک نگاه میکنه و آروم و بی صدا اشک میریزه ... کوک هم زیر لب زمزمه میکنه : همه چی درست میشه نگران نباش
پدر کوک میشنوه و میگه : تو دوستاش رو ازش گرفتی و بهشون تجاوز کردی خانواده اش رو کشتی و حتی به خودش هم تجاوز کردی اون همه الفاظ زشت بهش دادی و اونو زندانی کردی در حالی که این احمق با یه دوستت دارم خالی گولت رو میخوره و چشمش رو روی همه اینا میبنده !
دقیقا چی درست میشه کوک ؟
من هر چی که بودم و هستم هیچ وقت با احساسات کسی.... بازی نکردم!
ا.ت : چی میگی احمق؟
پدر کوک رو به ا.ت میکنه و میگه: بهت ثابت میکنم که کوک دوست نداره کوچولو !
پدر کوک ادامه میده : مدارک رو بیارین !
پارت : ۲۱
ا.ت : کوک ... کمکم کن !
که یهو حرص و عصبانیت سر تا سر بدن کوک رو فرا میگیره نه فقط بخاطر دزدین ا.ت هوا سرد بود و لباس ا.ت خیلی کوتاه و تنگ بود!
کوک با حرص میگه : ولش کن ...!
پدر کوک : شرط هایی داره آقای جئون
کوک : چیااااا؟؟؟؟
پدر کوک : چطوره بریم عمارتت حرف بزنیم ؟ هوم ؟
کوک : نه ... من توعه مارمولک رو میشناسم!!!
پدر کوک : خیلی خوب نیس وقتی ایشون دست منه این طوری باهام حرف بزنی !
کوک : فکر میکنی اهمیتی داره برام؟!
پدر کوک: البته ... حداقل به ظاهر
که پدر کوک بعد حرفش آروم دستش رو روی سینه های ا.ت میزاره که کوک طاقتش تموم میشه و با تفنگش میره جلو که به سرعت پدر کوک روی سر ا.ت اسلحه میزاره ...
پدر کوک: میخوای بیا نزدیکتر تا آخرین دیدارتون باشه ...
کوک آروم میره عقب و دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا میبره
پدر کوک: بندازش زمین ..
کوک : چی رو ؟
پدر کوک : اسلحه ات رو ...
کوک نفس عمیقی میکشه و اسلحه اش رو میندازه زمین...
پدر کوک: خوبه ... حالا برو دور تر تا زیر دست هام اسلحه ات رو بردارن ...
کوک هوفی کوتاه میکشه و آروم چند قدم میره عقب ... هوا تاریک و سرد بود و ستاره های میدرخشیدند ... ا.ت آروم میلرزه از سرما و ترس و ... بلاخره اسلحه کوک رو برمیدارن که کوک داد میزنه ...
کوک : خبببب ... ا.ت رو بدین بهم !
پدر کوک خیره نگاهش میکنه و به ارومی لب میزنه : چرا ؟!
کوک چند قدم نزدیکتر میشه تا رو در رو حرف بزنن و وقتیکه رو به رو میشن میگه : چی؟
پدر کوک: گفتم چرا ؟ تو که علاقه ای بهش نداری !!!
ا.ت : چرت نگو اون عاشقمه
کوک هیچی نمیگه و خیره به پدرش نگاه میکنه بعد به ارومی میگه : همه مثل تو نیستن پدر !
پدر کوک : منظور؟
کوک : منظورم اینکه من آدمی نیستم که به دلیل انتقام یا هوس یا هر کوفت دیگه ای با دختری وارد رابطه بشم !
وقتی با ا.ت رابطه داشتم یعنی دوستش دارم !
پدر کوک : عه تجاوز هم کردی؟
کوک : نه ... من باهاش ازدواج میکنم
پدر کوک آروم سرشو نزدیک صورت ا.ت میکنه و میگه : خب منم با مادر ج.نده ات ازدواج کردم ...
کوک عصبی تر از قبل میشه ولی جلوی خودش رو میگیره !
ا.ت خیره به کوک نگاه میکنه و آروم و بی صدا اشک میریزه ... کوک هم زیر لب زمزمه میکنه : همه چی درست میشه نگران نباش
پدر کوک میشنوه و میگه : تو دوستاش رو ازش گرفتی و بهشون تجاوز کردی خانواده اش رو کشتی و حتی به خودش هم تجاوز کردی اون همه الفاظ زشت بهش دادی و اونو زندانی کردی در حالی که این احمق با یه دوستت دارم خالی گولت رو میخوره و چشمش رو روی همه اینا میبنده !
دقیقا چی درست میشه کوک ؟
من هر چی که بودم و هستم هیچ وقت با احساسات کسی.... بازی نکردم!
ا.ت : چی میگی احمق؟
پدر کوک رو به ا.ت میکنه و میگه: بهت ثابت میکنم که کوک دوست نداره کوچولو !
پدر کوک ادامه میده : مدارک رو بیارین !
۱۸.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.