فیک ١١
کوک وقتی دید دست ته داره پایینتر میره، با عصبانیت دستش رو پس زد و گفت:
کوک: چه مرگته؟ نکنه گی شدی؟!
ته که انگار تازه به خودش اومده باشه، دستش رو سریع بالا آورد و برای جمع کردن گندکاریای که زده بود، گفت:
ته: میخواستم بترسونمت.
کوک: هه هه، خیلی خندهدار بود؟
ته: ولش کن، جنبه شوخی هم نداری!
کوک: خیلی خودت داری!؟
کوک: خب دیگه پیرمرد، باید برم. دوست دخترم میاد خونهم. بای.
کوک، ته رو تنها گذاشت و رفت. ته روی صندلی ولو شد و دستش رو روی صورتش کشید.
"ته"
چرا این کار رو کردم؟ من چم شد یه دفعه؟ دیوونه شدم؟ نکنه... ایشششش. این دختره منو روانی کرد. بهتر که رفت از زندگیم. دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمش.
الین
تو خونه نشسته بودم و داشتم دعوای مامانم و بابام رو تماشا میکردم. یه دعوای همیشگی که دیگه برام عادی شده بود. بحث و جدل، داد و فریاد، تهمت و افترا... خسته شده بودم از این زندگی. همینجوری که با بیحوصلگی نگاه میکردم، یه چیز محکم خورد تو دستم. نگاهی به دستم انداختم و دیدم که بله، بابام شیشه رو پرت کرده طرفم. تیکههای شیشه توی دستم فرو رفته بود و خون فواره میزد.
همینجوری که داشت خون از دستم میرفت، به اونا نگاه میکردم. مامانم جیغ میزد و بابام هاج و واج نگاهم میکرد. انگار تازه فهمیده بودن چه غلطی کردن. با صدای غمگینی گفتم:
الین: تموم شد؟ حتماً باید کسی زخمی میشد تا آروم بشید؟ همینو میخواستید فقط؟!!!
پ/ا: دخترم، ببخشید... م...
الین: بسهههههههه! خسته شدم از رفتارت. از همهتون خسته شدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم.
الین بدون هیچ حرفی گوشیش رو برداشت و از خونه زد بیرون. بیمقدمه شماره ته رو گرفت. دستش میلرزید و به سختی میتونست شماره رو شمارهگیری کنه. طولی نکشید که ته جواب داد:
ته: جانم؟
الین: تهیونگ!
ته: چی شده الین؟ چرا صدات اینطوریه؟
الین: خسته شدم از همهچیز. میخوام بمیرم.
ته: خفه شو الین! بگو کجایییییی؟
الین نگاهی به اطراف انداخت. خیابونها برام ناآشنا بودن. انقدر با عجله از خونه بیرون اومده بودم که نفهمیدم کجا دارم میرم. گفت:
الین: نمیدونم.
کوک: چه مرگته؟ نکنه گی شدی؟!
ته که انگار تازه به خودش اومده باشه، دستش رو سریع بالا آورد و برای جمع کردن گندکاریای که زده بود، گفت:
ته: میخواستم بترسونمت.
کوک: هه هه، خیلی خندهدار بود؟
ته: ولش کن، جنبه شوخی هم نداری!
کوک: خیلی خودت داری!؟
کوک: خب دیگه پیرمرد، باید برم. دوست دخترم میاد خونهم. بای.
کوک، ته رو تنها گذاشت و رفت. ته روی صندلی ولو شد و دستش رو روی صورتش کشید.
"ته"
چرا این کار رو کردم؟ من چم شد یه دفعه؟ دیوونه شدم؟ نکنه... ایشششش. این دختره منو روانی کرد. بهتر که رفت از زندگیم. دیگه نمیخوام هیچوقت ببینمش.
الین
تو خونه نشسته بودم و داشتم دعوای مامانم و بابام رو تماشا میکردم. یه دعوای همیشگی که دیگه برام عادی شده بود. بحث و جدل، داد و فریاد، تهمت و افترا... خسته شده بودم از این زندگی. همینجوری که با بیحوصلگی نگاه میکردم، یه چیز محکم خورد تو دستم. نگاهی به دستم انداختم و دیدم که بله، بابام شیشه رو پرت کرده طرفم. تیکههای شیشه توی دستم فرو رفته بود و خون فواره میزد.
همینجوری که داشت خون از دستم میرفت، به اونا نگاه میکردم. مامانم جیغ میزد و بابام هاج و واج نگاهم میکرد. انگار تازه فهمیده بودن چه غلطی کردن. با صدای غمگینی گفتم:
الین: تموم شد؟ حتماً باید کسی زخمی میشد تا آروم بشید؟ همینو میخواستید فقط؟!!!
پ/ا: دخترم، ببخشید... م...
الین: بسهههههههه! خسته شدم از رفتارت. از همهتون خسته شدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم.
الین بدون هیچ حرفی گوشیش رو برداشت و از خونه زد بیرون. بیمقدمه شماره ته رو گرفت. دستش میلرزید و به سختی میتونست شماره رو شمارهگیری کنه. طولی نکشید که ته جواب داد:
ته: جانم؟
الین: تهیونگ!
ته: چی شده الین؟ چرا صدات اینطوریه؟
الین: خسته شدم از همهچیز. میخوام بمیرم.
ته: خفه شو الین! بگو کجایییییی؟
الین نگاهی به اطراف انداخت. خیابونها برام ناآشنا بودن. انقدر با عجله از خونه بیرون اومده بودم که نفهمیدم کجا دارم میرم. گفت:
الین: نمیدونم.
- ۱۴.۸k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط