ویو لیا
ویو لیا
بکهیون منو رسوند خونه دم در خونه بودیم که کوک و تهیونگ اومدن
کوک از ماشین پیاده شد اومد سمت من
دستمو گرفت که طولی نکشید دستم رو از دستش کشیدم بیرون
+باز چی میخوای از من مگه من یه زنی نبودم که با وجود اینکه به یه پسری قول داده بودم با یه پسر دیگه بودم
_لیا واقعا معذرت میخوام من...
بکهیون:جونگ کوک دیگه حدتو بدون تو حق نداری به لیا دست بزنی فقط من فقط من میتونم بهش دست بزنم میتونستم عصبانیت کوک رو متوجه بشم یهو کوک خیز برداشت سمت بکهیون و چند تا مشت زدش منو تهیونگ هر چقدر زور میزدیم نمیتونستیم بکخیون رو نجات بدیم دیگه داشت گریم میگرفت که یونگی و سولی اومدند
پایان ویو لیا
÷چیشده لیا
+یو.نگی لطفاً از همدیگه جداشون کن الان میکشن همدیگرو..با بغض
×باشه....رفتم جونگ کوک رو کشیدم و از هم جداشون کردم
×این چه کاریه آخه مگه شما بچه اید
_یونگی من...
×ساکتشین همه تون گم شین از حیاط من برید بیرون از وقتی اومدیم کره خواهرم همش داره زجر میکشه اگه یک بار دیگه شمارو پیش خواهرم ببینم دیگه هرچی دیدین از چشم خودتونه ..روبه کوک و بکهیون
لیا یهو انگار بغضش شکست رفت تو خونه
×سولی تو برو خونه تنهاش نزار
÷باشه
×شما هم دیگه برید..عصبانی
_یونگی به حرفام گوش بده
یونگی بدون اینکه توجه کنه رفت تو خونه
کوک میخواست بره داخل خونه که تهیونگ جلوشو گرفت
#داداش باید یکم بهش وقت بدی
_اما..
#فردا باهاش حرف بزن اوکی
_باشه
رفتن سوار ماشین شدن رسیدن خونه کوک تهیونگ شب رو پیش کوک موند
کوک بدون اینکه چیزی بخوره رفت تو اتاقش
صبح
ویو تهیونگ
از دیشب تا الان کوک هیچی نخورده در اتاقشم قفل کرده نمیدونم چیکار کنم
رفتم دم در اتاقش
#کوک لطفاً درو باز کن ببین بیا یچیزی بخور بریم مدرسه لطفاً
#کوک
_....
#باز کن این لامصب رو
_ولم کن برو
رفتم پایین و به یونگی زنگ زدم ..
بکهیون منو رسوند خونه دم در خونه بودیم که کوک و تهیونگ اومدن
کوک از ماشین پیاده شد اومد سمت من
دستمو گرفت که طولی نکشید دستم رو از دستش کشیدم بیرون
+باز چی میخوای از من مگه من یه زنی نبودم که با وجود اینکه به یه پسری قول داده بودم با یه پسر دیگه بودم
_لیا واقعا معذرت میخوام من...
بکهیون:جونگ کوک دیگه حدتو بدون تو حق نداری به لیا دست بزنی فقط من فقط من میتونم بهش دست بزنم میتونستم عصبانیت کوک رو متوجه بشم یهو کوک خیز برداشت سمت بکهیون و چند تا مشت زدش منو تهیونگ هر چقدر زور میزدیم نمیتونستیم بکخیون رو نجات بدیم دیگه داشت گریم میگرفت که یونگی و سولی اومدند
پایان ویو لیا
÷چیشده لیا
+یو.نگی لطفاً از همدیگه جداشون کن الان میکشن همدیگرو..با بغض
×باشه....رفتم جونگ کوک رو کشیدم و از هم جداشون کردم
×این چه کاریه آخه مگه شما بچه اید
_یونگی من...
×ساکتشین همه تون گم شین از حیاط من برید بیرون از وقتی اومدیم کره خواهرم همش داره زجر میکشه اگه یک بار دیگه شمارو پیش خواهرم ببینم دیگه هرچی دیدین از چشم خودتونه ..روبه کوک و بکهیون
لیا یهو انگار بغضش شکست رفت تو خونه
×سولی تو برو خونه تنهاش نزار
÷باشه
×شما هم دیگه برید..عصبانی
_یونگی به حرفام گوش بده
یونگی بدون اینکه توجه کنه رفت تو خونه
کوک میخواست بره داخل خونه که تهیونگ جلوشو گرفت
#داداش باید یکم بهش وقت بدی
_اما..
#فردا باهاش حرف بزن اوکی
_باشه
رفتن سوار ماشین شدن رسیدن خونه کوک تهیونگ شب رو پیش کوک موند
کوک بدون اینکه چیزی بخوره رفت تو اتاقش
صبح
ویو تهیونگ
از دیشب تا الان کوک هیچی نخورده در اتاقشم قفل کرده نمیدونم چیکار کنم
رفتم دم در اتاقش
#کوک لطفاً درو باز کن ببین بیا یچیزی بخور بریم مدرسه لطفاً
#کوک
_....
#باز کن این لامصب رو
_ولم کن برو
رفتم پایین و به یونگی زنگ زدم ..
۵.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲