ویو کوک باورم نمیشد انگار یه سطل آب رو سرم خالی شده بود د
ویو کوک باورم نمیشد انگار یه سطل آب رو سرم خالی شده بود دنیام کسی که دیوونه بار عاشقش بودم خودکشی کرده
دیگه چیزی واسه زنده موندن ندارم
#کوک ببین الان حالش خوبه تو خونه منه بیا باهم بریم پیشش باشه
وقتی تهیونگ این حرف روزد خوشحال شدم
_حالش خوبه یعنی
#خوبه پاشو یکم به خودت برس میریم
_باشه
پرش زمانی به خونه تهیونگ
[یونگی و سولی و لیا زودتر اومدن]
+یونگی تو گفتی که کوک اینجاست پس کجاست چرا نمیبینمش ها دارین بهم دروغ میگین کوک چیزیش شده
×نه لیا آروم باش اون....
یونگی با صدای در حرفش نصفه موند
لیا یهو برگشت که کوک و تهیونگ رو دید لیا بدو بدو رفت سمت کوک و بغلش کرد
+هق تو حالت خوبه چرا میخواستی خودکشی کنی ها اصلا من برات مهمم ..با گریه
_تو داری این حرف رو میزنی خودت هق که خودکشی کرده بودی ..با گریه
همینطوری که لیا و کوک همدیگه رو بغل کرده بودن و مشغول حرف زدن بود بچه ها از خونه زدن بیرون و در رو قفل کردن
لیا از تو آغوش کوک اومد بیرون و گفت
+من خودکشی کردن چرا چرت و پرتی میگی اصلا یونگی تو...
روشو این ور و اون ور میکنه اما هیچکس به غیر کوک نبود
+پس اینا کجا رفتن
_حتما نقششون بود
+اووف میدونم چیکارشون کنم
لیا رفت سمت در و دستگیره رو کشید اما باز نمیشد هر چقدر سعی میکرد نمیشد
+نه دیگه نمیشه یونگییی درو باز کن بالاخره که میام بیرون تهیونگ
_لیا لطفاً یه لحظه هم شده به حرفام گوش بده میدونم حرفام بد بود اما خوب توهم درکم کن من خیلی عاشقتم دوست ندارم کنار کسی دیگه ای ببینمت
لطفاً یه فرصت بهم بده انسان جاعزول خطاست ..با بغض
+باشه اما این آخرین فرصتمه تازه گریه هم نکن من طاقت ندارم ببینم گریه میکنی ..بغض
_باشه مرسی ..لیا رو بغل کرد و دور خودش چرخوند
+وای بزارم زمین
_رفتم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش
میدونی چقدر دلم برای لبات تنگ شده بود بیب
+منم ددی
_شیطون شدیاا
+خنده..باشه حالا به تهیونگ اینا زنگ بزن بیان دنبالمون
_اوکی
بچه ها اومدن و لیا و یونگی و سولی رفتن خونه و تهیونگ هم کوک رو رسوند خونه و خودش برگشت خونش
پرش زمانی به صبح
..
دیگه چیزی واسه زنده موندن ندارم
#کوک ببین الان حالش خوبه تو خونه منه بیا باهم بریم پیشش باشه
وقتی تهیونگ این حرف روزد خوشحال شدم
_حالش خوبه یعنی
#خوبه پاشو یکم به خودت برس میریم
_باشه
پرش زمانی به خونه تهیونگ
[یونگی و سولی و لیا زودتر اومدن]
+یونگی تو گفتی که کوک اینجاست پس کجاست چرا نمیبینمش ها دارین بهم دروغ میگین کوک چیزیش شده
×نه لیا آروم باش اون....
یونگی با صدای در حرفش نصفه موند
لیا یهو برگشت که کوک و تهیونگ رو دید لیا بدو بدو رفت سمت کوک و بغلش کرد
+هق تو حالت خوبه چرا میخواستی خودکشی کنی ها اصلا من برات مهمم ..با گریه
_تو داری این حرف رو میزنی خودت هق که خودکشی کرده بودی ..با گریه
همینطوری که لیا و کوک همدیگه رو بغل کرده بودن و مشغول حرف زدن بود بچه ها از خونه زدن بیرون و در رو قفل کردن
لیا از تو آغوش کوک اومد بیرون و گفت
+من خودکشی کردن چرا چرت و پرتی میگی اصلا یونگی تو...
روشو این ور و اون ور میکنه اما هیچکس به غیر کوک نبود
+پس اینا کجا رفتن
_حتما نقششون بود
+اووف میدونم چیکارشون کنم
لیا رفت سمت در و دستگیره رو کشید اما باز نمیشد هر چقدر سعی میکرد نمیشد
+نه دیگه نمیشه یونگییی درو باز کن بالاخره که میام بیرون تهیونگ
_لیا لطفاً یه لحظه هم شده به حرفام گوش بده میدونم حرفام بد بود اما خوب توهم درکم کن من خیلی عاشقتم دوست ندارم کنار کسی دیگه ای ببینمت
لطفاً یه فرصت بهم بده انسان جاعزول خطاست ..با بغض
+باشه اما این آخرین فرصتمه تازه گریه هم نکن من طاقت ندارم ببینم گریه میکنی ..بغض
_باشه مرسی ..لیا رو بغل کرد و دور خودش چرخوند
+وای بزارم زمین
_رفتم جلو و لبامو گذاشتم رو لباش
میدونی چقدر دلم برای لبات تنگ شده بود بیب
+منم ددی
_شیطون شدیاا
+خنده..باشه حالا به تهیونگ اینا زنگ بزن بیان دنبالمون
_اوکی
بچه ها اومدن و لیا و یونگی و سولی رفتن خونه و تهیونگ هم کوک رو رسوند خونه و خودش برگشت خونش
پرش زمانی به صبح
..
۶.۳k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲