کوک میخواست بکهیون رو بزنه که لیا اومد جلو
کوک میخواست بکهیون رو بزنه که لیا اومد جلو
+کوک نکن
_لیا میدونی چیه من خیلی احمقم که عاشق یه هرزه شدم که با وجود من با یه پسردیگه ای رابطه داره
+چی میگی کو..
_ساکت حالم ازت بهم میخوره ..تهیونگ بیا بریم
#کوک وایسا حداقل به حرفاش گوش بده
_گفتم بریم
داشتن میرفتن
+کوک لطفاً به حرفم گوش بده خواهش میکنم من همچین آدمی نیستم
_گمشو از جلو چشام
+کوک.....
لیا باورش نمیشد کسی که میگفت دوسش داره بهش سیلی زد
+این کارم باهام کردی باشه دیگه نه من نه تو روبه بکهیون کرد
+درخواستت رو قبول میکنم
بکهیون:چی واقعا
+آره بیا بریم
_لیا...
+گفتم بریم
رفتن
کوک افتاد روی زمین
_من چطور همچین کاری رو کردم ..بغض
#پاشو کوک امشب با هم میریم خونه لیا اینا باهاش آشتی میکنی
_دیگه هیچی نمیشه اون دیگه با اون پسره هستش
#پاشو من خوب میکنم
تهیونگ کوک رو بلند کرد و از اونجا رفتن
ویو یونگی
از وقتی اومدیم شهر بازی حرفی بین من و سولی رد و بدل نشد
÷اام سولی میخواستم یه چیزی رو بهت بگم
×هووم بگو
÷خوب.... من دوست دارم..
ویو سولی
خیلی خوشحال بودم با یونگی اومدیم شهر بازی راستش من از بچگی که با لیا دوست بودم عاشقش بودم حرفی با هم نمیزدیم که با چیزی که یونگی گفت شوکه شدم
پایان ویو
×چی...
÷میدونم دوسم نداری اما....
×کی گفته دوست ندارم
÷یعنی دوسم داری😟
×نه
÷😔💔
×من عاشقتم
÷واقعا
×آره
یونگی اومد جلو و لباشو روی لبای سولی گذاشت و بعد چند مینی به خاطر کمبود نفس از هم جداشدن
÷میریم خونه لباساتو جمع کن بیا پیش منو لیا زندگی کن
×باشه پس بریم
بعد چند مینی رسیدین خونه سولی
سولی لباساشو جمع کرد و سوار ماشین شدن و بعد پنج مینی رسیدن خونه
که لیا و بکهیون و کوک و تهیونگ رو دم در خونه دیدن و لیا داشت گریه میکرد
رفتیم سمتشون
+کوک نکن
_لیا میدونی چیه من خیلی احمقم که عاشق یه هرزه شدم که با وجود من با یه پسردیگه ای رابطه داره
+چی میگی کو..
_ساکت حالم ازت بهم میخوره ..تهیونگ بیا بریم
#کوک وایسا حداقل به حرفاش گوش بده
_گفتم بریم
داشتن میرفتن
+کوک لطفاً به حرفم گوش بده خواهش میکنم من همچین آدمی نیستم
_گمشو از جلو چشام
+کوک.....
لیا باورش نمیشد کسی که میگفت دوسش داره بهش سیلی زد
+این کارم باهام کردی باشه دیگه نه من نه تو روبه بکهیون کرد
+درخواستت رو قبول میکنم
بکهیون:چی واقعا
+آره بیا بریم
_لیا...
+گفتم بریم
رفتن
کوک افتاد روی زمین
_من چطور همچین کاری رو کردم ..بغض
#پاشو کوک امشب با هم میریم خونه لیا اینا باهاش آشتی میکنی
_دیگه هیچی نمیشه اون دیگه با اون پسره هستش
#پاشو من خوب میکنم
تهیونگ کوک رو بلند کرد و از اونجا رفتن
ویو یونگی
از وقتی اومدیم شهر بازی حرفی بین من و سولی رد و بدل نشد
÷اام سولی میخواستم یه چیزی رو بهت بگم
×هووم بگو
÷خوب.... من دوست دارم..
ویو سولی
خیلی خوشحال بودم با یونگی اومدیم شهر بازی راستش من از بچگی که با لیا دوست بودم عاشقش بودم حرفی با هم نمیزدیم که با چیزی که یونگی گفت شوکه شدم
پایان ویو
×چی...
÷میدونم دوسم نداری اما....
×کی گفته دوست ندارم
÷یعنی دوسم داری😟
×نه
÷😔💔
×من عاشقتم
÷واقعا
×آره
یونگی اومد جلو و لباشو روی لبای سولی گذاشت و بعد چند مینی به خاطر کمبود نفس از هم جداشدن
÷میریم خونه لباساتو جمع کن بیا پیش منو لیا زندگی کن
×باشه پس بریم
بعد چند مینی رسیدین خونه سولی
سولی لباساشو جمع کرد و سوار ماشین شدن و بعد پنج مینی رسیدن خونه
که لیا و بکهیون و کوک و تهیونگ رو دم در خونه دیدن و لیا داشت گریه میکرد
رفتیم سمتشون
۵.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲