!♡عشق مافیایی♡!
!♡عشق مافیایی♡!
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓵𝓸𝓿𝓮♡!
p۳۲♡
& : به من بگو چی میخوری؟
$ : قهوه...
& : باشه...پس صبر کن...
$ : وایسا...کسی خونه نیست؟
& : نچ...تنهام...
رفتم و یه لیوان خالی با یه لیوان قهوه بردم...
& : این قهوا رو بگیر تا من جوابتو بدم...
قهوه رو از دستم گرفت...متعجب به اون لیوان خالی نگاه میکرد...که من برش داشتم و انداختمش زمین...شکست که بهش گفتم...
& : ببین من این لیوانو شکستم...و الان ازش معذرت خواهی میکنم...*رو به لیوان*ببخشید...معذرت میخوام...*رو به شوگا*به شکل اولش برگشت؟نه...پس توام منو تنها بزاااار...ولم کننننننننن*اخرش با داد*
(یونگی ویو)
اون داشت درست میگفت...ولی منم خسته شدم...پس دستمالو جلوی دهنش گرفتم و بردمش خونه خودم...تو راه بهش نگاه میکردم...با خودم میگفتم نباید بهش خیانت میکردم...ولی خوب گذشته...الانم باید باهاش خوب باشم...
(ا.ت ویو)
پاشدم توی یه اتاق تاریک و سرد بودم...ولی دستام بسته نبود...دوبار داد زدم که کسی هست یا نه...بعد دوبار شوگای عوضی درو باز کرد و اومد سمتم نشست روی صندلی جلوییم...
$ : ببین من یه اشتباهی کردم...ولی اون برای گذشته...*حرفش قعط شد*
& : من اگه اونم ببخشم...که نمیبخشم...کتکای هرشبت چی؟دستورایی که بهم میدادی...من اونموقع مافیا نبودم و از پس خودم برنمیومدم...ولی الان من از توام قوی ترم مین یونگی...
$ : ببین ا.ت میدونم من اشتباه کردم میدونم...ولی منو ببخش...
& : نمیتونم شوگا...الانم اگه میخوای کاری دستت ندم ولم کن و بزار برم...
$ : به همین خیال باش...اینقد نگهت میدارم تا دوباره عاشقم بشی بیبی...
& : به من نگو بیبی کثافت...
یونگی رفت و گفت میان صدام میکنن تا برم اتاق خودم وقتی اماده شد...
(پرش زمانی به ۱ ساعت بعد)
اومدن صدام زدن و من رفتم توی اتاقم..............
(بچه ها این داستان قرار نیست غمگین تموم شه ولی توی پارتای بعدی غمگینی داره...و نقشه ا.ت و بقیه خوب پیش میره...حمایت یادتون نرهههه:)پارت بعدیو فردا میزارم:))
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓵𝓸𝓿𝓮♡!
p۳۲♡
& : به من بگو چی میخوری؟
$ : قهوه...
& : باشه...پس صبر کن...
$ : وایسا...کسی خونه نیست؟
& : نچ...تنهام...
رفتم و یه لیوان خالی با یه لیوان قهوه بردم...
& : این قهوا رو بگیر تا من جوابتو بدم...
قهوه رو از دستم گرفت...متعجب به اون لیوان خالی نگاه میکرد...که من برش داشتم و انداختمش زمین...شکست که بهش گفتم...
& : ببین من این لیوانو شکستم...و الان ازش معذرت خواهی میکنم...*رو به لیوان*ببخشید...معذرت میخوام...*رو به شوگا*به شکل اولش برگشت؟نه...پس توام منو تنها بزاااار...ولم کننننننننن*اخرش با داد*
(یونگی ویو)
اون داشت درست میگفت...ولی منم خسته شدم...پس دستمالو جلوی دهنش گرفتم و بردمش خونه خودم...تو راه بهش نگاه میکردم...با خودم میگفتم نباید بهش خیانت میکردم...ولی خوب گذشته...الانم باید باهاش خوب باشم...
(ا.ت ویو)
پاشدم توی یه اتاق تاریک و سرد بودم...ولی دستام بسته نبود...دوبار داد زدم که کسی هست یا نه...بعد دوبار شوگای عوضی درو باز کرد و اومد سمتم نشست روی صندلی جلوییم...
$ : ببین من یه اشتباهی کردم...ولی اون برای گذشته...*حرفش قعط شد*
& : من اگه اونم ببخشم...که نمیبخشم...کتکای هرشبت چی؟دستورایی که بهم میدادی...من اونموقع مافیا نبودم و از پس خودم برنمیومدم...ولی الان من از توام قوی ترم مین یونگی...
$ : ببین ا.ت میدونم من اشتباه کردم میدونم...ولی منو ببخش...
& : نمیتونم شوگا...الانم اگه میخوای کاری دستت ندم ولم کن و بزار برم...
$ : به همین خیال باش...اینقد نگهت میدارم تا دوباره عاشقم بشی بیبی...
& : به من نگو بیبی کثافت...
یونگی رفت و گفت میان صدام میکنن تا برم اتاق خودم وقتی اماده شد...
(پرش زمانی به ۱ ساعت بعد)
اومدن صدام زدن و من رفتم توی اتاقم..............
(بچه ها این داستان قرار نیست غمگین تموم شه ولی توی پارتای بعدی غمگینی داره...و نقشه ا.ت و بقیه خوب پیش میره...حمایت یادتون نرهههه:)پارت بعدیو فردا میزارم:))
۷.۴k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.