عروسک خانوم من
p48
ا.ت: م..من خب..
جین: آها خدمتکار جدید خب دختر کوک: کجاست
ا.ت ویو
هیچوقت دوست نداشتم کسی کوچولو صدام کنه و حالا هم دو تا برج جلوم بودن
ا.ت: اولا که من کوچولو نیستم و خدمتکار اینجا بیشتر میخوره شما دو تا باشید نه من...درضمن من دوست کوکم
جان: باشه باشه دختر خودتو کشتی بکش کنار رد شیم
بعد از گفتن این حرف فرصتی به ا.ت ندادن و به زور آمدن داخل و با دیدن حال خالی به سمت بالا رفتن و ا.ت رو با دهن باز جا گذاشتن
ویو چند ساعت بعد
ا.ت ویو
سه ساعته دارن میخندن دلم میخواست برم اونجا ولی غرورم نمیزاشت...با دست رو شونم به عقب برگشتم
کوک: هی دختر نیم ساعته دارم صدات میکنم کجایی؟
ا.ت: تو فکر بودم چیه؟
کوک: برو لباس امشبو تحویل بگیر
ا.ت: اونوقت چرا من؟
کوک: چون لباسای خودتم جزوشونه و اگه نگیریشون امشب تو مهمونی نخواهی بود
اول حرفای کوک ا.ت حرصش گرفته بودم و کوک سعی داشت جلو خودشو بگیره اما جمله آخر کوک ا،تو تبدیل به همون مافیای با فکر و تفکر کرد نه دختری که مسخرش کردن و کوک جا خورد
ا.ت: من میرم لباس خودمو میگیرم و میتونم بیام تو جشن چون من کمکت اینا رو طراحی کردم...درضمن جئون من اون حلقه رو طراحی میکنم و این بلیت آمدن به این مهمونیه خوشت میاد کاری کنم میزبان تو مهمونی خودش نباشه؟
کوک که کل مدت خیلی خشک گوش میکرد شروع کرد به دست زدن و گوشیشو گرفت کنار گوشش
کوک لطفا لباسامو بیارید تو اتاقم
کوک: من تسلیم بچه جون شوخی کردم باهات(خشکسرد)
بعد از حرفش رفت بالا ولی اینبار ا.ت ناراحت شد دلش خواست که دل کوکو به دست بیاره پس فقط با اون لباس مهمونی میشد
لباساشو گرفت و رفت در اتاق کوک وایساد و تقه ای زد و بجای شنیدن بیا تو در باز شد و جین نمایان شد
جین: چی شده
ا.ت: چیکار میکنید من میخوام بخوابم(دروغ)
جین: اوکی اروم تر میشیم...مرسی بابت لباسا
ا.ت: ممنو.....
قبل از اینکه حرفش تموم شه لباس از تو بغلش گرفته شد و در بسته شد ا.ت برگشت تو اتاق خودش و گرفت خوابید
ا.ت: چه الکی چه راست بهتره بخوابم شب مهمونیه
تهیونگ ویو
خونه خودم تنها بودم که زنگ در خورد و یکی امد و لباس مهمونی رو داد و ازم پرسید که حلقه رو آپدیت کردم یا نه...شت اصلا یادم نبود سری تکون دادمو درو بستم و حلقه رو از کشوی میزم برداشتم
ته: حلقه بروزرسانی انجام بده..
حلقه نور زیادی پخش کرد و توی دست تهیونگ سه دور چرخید و نورش کم شد..
ته: واو چه طرح قشنگی زدی ا.ت
لباسمو نگاه کردم نقاب سیاه شکل ببر با رگهای طلایی که از چشمتا روی گونه بود سه تا تیر حلقه رو گذاشتم توش و گذاشتمشون رو لباسم و افتادم تو تخت تا یه استراحتی بکنم
کوک ویو
بعد از کلی خنده و مسخره بازی جین و جان رفتن اینقدر که خسته بودم فرصت نشد ببینم ا.ت چیکار میکنه و کف زمین خوابیدم
رویداد:...
ا.ت: م..من خب..
جین: آها خدمتکار جدید خب دختر کوک: کجاست
ا.ت ویو
هیچوقت دوست نداشتم کسی کوچولو صدام کنه و حالا هم دو تا برج جلوم بودن
ا.ت: اولا که من کوچولو نیستم و خدمتکار اینجا بیشتر میخوره شما دو تا باشید نه من...درضمن من دوست کوکم
جان: باشه باشه دختر خودتو کشتی بکش کنار رد شیم
بعد از گفتن این حرف فرصتی به ا.ت ندادن و به زور آمدن داخل و با دیدن حال خالی به سمت بالا رفتن و ا.ت رو با دهن باز جا گذاشتن
ویو چند ساعت بعد
ا.ت ویو
سه ساعته دارن میخندن دلم میخواست برم اونجا ولی غرورم نمیزاشت...با دست رو شونم به عقب برگشتم
کوک: هی دختر نیم ساعته دارم صدات میکنم کجایی؟
ا.ت: تو فکر بودم چیه؟
کوک: برو لباس امشبو تحویل بگیر
ا.ت: اونوقت چرا من؟
کوک: چون لباسای خودتم جزوشونه و اگه نگیریشون امشب تو مهمونی نخواهی بود
اول حرفای کوک ا.ت حرصش گرفته بودم و کوک سعی داشت جلو خودشو بگیره اما جمله آخر کوک ا،تو تبدیل به همون مافیای با فکر و تفکر کرد نه دختری که مسخرش کردن و کوک جا خورد
ا.ت: من میرم لباس خودمو میگیرم و میتونم بیام تو جشن چون من کمکت اینا رو طراحی کردم...درضمن جئون من اون حلقه رو طراحی میکنم و این بلیت آمدن به این مهمونیه خوشت میاد کاری کنم میزبان تو مهمونی خودش نباشه؟
کوک که کل مدت خیلی خشک گوش میکرد شروع کرد به دست زدن و گوشیشو گرفت کنار گوشش
کوک لطفا لباسامو بیارید تو اتاقم
کوک: من تسلیم بچه جون شوخی کردم باهات(خشکسرد)
بعد از حرفش رفت بالا ولی اینبار ا.ت ناراحت شد دلش خواست که دل کوکو به دست بیاره پس فقط با اون لباس مهمونی میشد
لباساشو گرفت و رفت در اتاق کوک وایساد و تقه ای زد و بجای شنیدن بیا تو در باز شد و جین نمایان شد
جین: چی شده
ا.ت: چیکار میکنید من میخوام بخوابم(دروغ)
جین: اوکی اروم تر میشیم...مرسی بابت لباسا
ا.ت: ممنو.....
قبل از اینکه حرفش تموم شه لباس از تو بغلش گرفته شد و در بسته شد ا.ت برگشت تو اتاق خودش و گرفت خوابید
ا.ت: چه الکی چه راست بهتره بخوابم شب مهمونیه
تهیونگ ویو
خونه خودم تنها بودم که زنگ در خورد و یکی امد و لباس مهمونی رو داد و ازم پرسید که حلقه رو آپدیت کردم یا نه...شت اصلا یادم نبود سری تکون دادمو درو بستم و حلقه رو از کشوی میزم برداشتم
ته: حلقه بروزرسانی انجام بده..
حلقه نور زیادی پخش کرد و توی دست تهیونگ سه دور چرخید و نورش کم شد..
ته: واو چه طرح قشنگی زدی ا.ت
لباسمو نگاه کردم نقاب سیاه شکل ببر با رگهای طلایی که از چشمتا روی گونه بود سه تا تیر حلقه رو گذاشتم توش و گذاشتمشون رو لباسم و افتادم تو تخت تا یه استراحتی بکنم
کوک ویو
بعد از کلی خنده و مسخره بازی جین و جان رفتن اینقدر که خسته بودم فرصت نشد ببینم ا.ت چیکار میکنه و کف زمین خوابیدم
رویداد:...
۳.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.