وقتی اولین شب کریسمس رو تبدیل به...
p2
یونگی :𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐭𝐚𝐤𝐞 𝐦𝐲 𝐰𝐢𝐟𝐞 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐭𝐨𝐰𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐰𝐚𝐢𝐭 𝐟𝐨𝐫 𝐦𝐞 𝐚𝐧𝐝 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐚𝐧𝐬𝐰𝐞𝐫 𝐡𝐞𝐫 𝐪𝐮𝐞𝐬𝐭𝐢𝐨𝐧𝐬
<yes sir
یونگی جایی گذاشتم از صدای نفسش میفهمیدم جلوی صورتمه
یونگی: توی ماشینی.... قهری بیبی؟
ا.ت: تشکر که خودت فهمیدی
حرفی نزد و چیزی تو دست بستم گذاشت و در ماشینو بست راننده هم نشست اولش چیزی نگفت چون نه حال داشتم نه انگلیسی خوب بود
ا.ت: ?𝑯𝒆𝒚 𝒎𝒂𝒏, 𝒘𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒂𝒓𝒆 𝒘𝒆 𝒈𝒐𝒊𝒏𝒈
وات؟چرا جواب نمیدی هوفی کشیدم و شیعی توی دسمو بردم جلو بینیم و بوی یونگی رو حس کردم یکم لمسش کردم متوجه شدم شیشه عطرشه با در باز
ا.ت: خوب میدونی چی آرومم میکنه ولی کجایی الان؟
ویو یونگی
به اطراف نگاه کردم رستوران_تالار رو خیلی خوب تازئین کرده بودن کت و شلوارمو مرتب کردم و به شئ رو میز نگاه کردم احتمالا با این مدل کارم ا.ت راضی نشه در صدای باز شدن در آسانسور امد و با دیدین دختری که لباس خرگوشی یکسره تمام سفید پوشیده و عطر تو دستای بستش رو سفت گرفته بود و چشماش بسته بود خندم گرفت دو تا دختر کنارشم که گرفته بودنش تا نخوره زمین و هدایتش کنن هم حتی مشتاق بودن و لبخندشون نمایشی نبود ا.تو آوردن جلوم
یونگی: سلامی دوباره بیبی
ا.ت: ....
یونگی: بیبی...بقیه جوابتو نمیدن از سر من در نیار
ا.ت: اتفاقا چون بخاطر تو جواب نمیدن از سرت در میارم
یونگی: خودم بهشون گفتم همسرمون بیارن تو برج و جواب سوالاشو ندن
ا.ت: ...چی گفتی الان؟همسر؟برج؟
یونگی: بازش کنید
ا.ت ویو
دستای ظرفی دستامو و چشمامو باز کرد و منو رو به روی یه رستوران بزرگ با درختای کریسمس رشیدی که کلی جایزه کنارشون و گوی های رنگی آویزون بهش برق میزدن مواجه کرد بالا بزرگ نوشته بود(کریسمس مبارک بیبی)
با چشمای بچگونه و ذوق زده به جلوم خیره بودم و متوجه خندم نبودم دستایی دورم حلقه شد... تو گوشش زمزمه یونگی شنیده شد
یونگی: اینقدر زل زدی نمیگی من حسودی کنم؟(بم)
ا.ت: یونگییی اینجا چه خبره چطوری آمدیم اینجا اصلا کجاییم
خنده ای مستانه زد به سمت خوش چرخوندم این منظره هم بینظیر بود و یونگی که از همه جذاب تر بود
یورش به سمتم آورد و لباشو چسبوند و مدام مک میزد و چقدر این لحظه زیبا بود سردی هوا رو حس نمیکردم دیگه دستی مردی که محکم به خودش فشارم میداد خونه شده بود برام از بی نفسی جدا شدیم
یونگی: تولدت مبارک دخترم
ا.ت: جیغغغغغ امروز کریسمسههههه واقعا؟
یونگی: اره خرگوش کوچولو(خنده)
ا.ت: مرسی ددی
یونگی: بالاخره گفتی...
زانو زد و جعبه ای رو در آورد و انگشتر زیبای توش نقش نما شد و برقش کورم کرد
یونگی: قصد داشتم هر وقت گفتی ددی متن بگم....میشه با من ازدواج کنی؟
یونگی ویو
....
۳۰💙
یونگی :𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐭𝐚𝐤𝐞 𝐦𝐲 𝐰𝐢𝐟𝐞 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐭𝐨𝐰𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐰𝐚𝐢𝐭 𝐟𝐨𝐫 𝐦𝐞 𝐚𝐧𝐝 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐚𝐧𝐬𝐰𝐞𝐫 𝐡𝐞𝐫 𝐪𝐮𝐞𝐬𝐭𝐢𝐨𝐧𝐬
<yes sir
یونگی جایی گذاشتم از صدای نفسش میفهمیدم جلوی صورتمه
یونگی: توی ماشینی.... قهری بیبی؟
ا.ت: تشکر که خودت فهمیدی
حرفی نزد و چیزی تو دست بستم گذاشت و در ماشینو بست راننده هم نشست اولش چیزی نگفت چون نه حال داشتم نه انگلیسی خوب بود
ا.ت: ?𝑯𝒆𝒚 𝒎𝒂𝒏, 𝒘𝒉𝒆𝒓𝒆 𝒂𝒓𝒆 𝒘𝒆 𝒈𝒐𝒊𝒏𝒈
وات؟چرا جواب نمیدی هوفی کشیدم و شیعی توی دسمو بردم جلو بینیم و بوی یونگی رو حس کردم یکم لمسش کردم متوجه شدم شیشه عطرشه با در باز
ا.ت: خوب میدونی چی آرومم میکنه ولی کجایی الان؟
ویو یونگی
به اطراف نگاه کردم رستوران_تالار رو خیلی خوب تازئین کرده بودن کت و شلوارمو مرتب کردم و به شئ رو میز نگاه کردم احتمالا با این مدل کارم ا.ت راضی نشه در صدای باز شدن در آسانسور امد و با دیدین دختری که لباس خرگوشی یکسره تمام سفید پوشیده و عطر تو دستای بستش رو سفت گرفته بود و چشماش بسته بود خندم گرفت دو تا دختر کنارشم که گرفته بودنش تا نخوره زمین و هدایتش کنن هم حتی مشتاق بودن و لبخندشون نمایشی نبود ا.تو آوردن جلوم
یونگی: سلامی دوباره بیبی
ا.ت: ....
یونگی: بیبی...بقیه جوابتو نمیدن از سر من در نیار
ا.ت: اتفاقا چون بخاطر تو جواب نمیدن از سرت در میارم
یونگی: خودم بهشون گفتم همسرمون بیارن تو برج و جواب سوالاشو ندن
ا.ت: ...چی گفتی الان؟همسر؟برج؟
یونگی: بازش کنید
ا.ت ویو
دستای ظرفی دستامو و چشمامو باز کرد و منو رو به روی یه رستوران بزرگ با درختای کریسمس رشیدی که کلی جایزه کنارشون و گوی های رنگی آویزون بهش برق میزدن مواجه کرد بالا بزرگ نوشته بود(کریسمس مبارک بیبی)
با چشمای بچگونه و ذوق زده به جلوم خیره بودم و متوجه خندم نبودم دستایی دورم حلقه شد... تو گوشش زمزمه یونگی شنیده شد
یونگی: اینقدر زل زدی نمیگی من حسودی کنم؟(بم)
ا.ت: یونگییی اینجا چه خبره چطوری آمدیم اینجا اصلا کجاییم
خنده ای مستانه زد به سمت خوش چرخوندم این منظره هم بینظیر بود و یونگی که از همه جذاب تر بود
یورش به سمتم آورد و لباشو چسبوند و مدام مک میزد و چقدر این لحظه زیبا بود سردی هوا رو حس نمیکردم دیگه دستی مردی که محکم به خودش فشارم میداد خونه شده بود برام از بی نفسی جدا شدیم
یونگی: تولدت مبارک دخترم
ا.ت: جیغغغغغ امروز کریسمسههههه واقعا؟
یونگی: اره خرگوش کوچولو(خنده)
ا.ت: مرسی ددی
یونگی: بالاخره گفتی...
زانو زد و جعبه ای رو در آورد و انگشتر زیبای توش نقش نما شد و برقش کورم کرد
یونگی: قصد داشتم هر وقت گفتی ددی متن بگم....میشه با من ازدواج کنی؟
یونگی ویو
....
۳۰💙
۹.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.