رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
#قسمت_چهل_و_دوم
رسیده بودم جلو در بیمارستان که دوباره موبایلم زنگ خورد باز شهیاد بود سریع جواب دادم:
-اه پسر چته هفت ماهه به دنیا اومدی رسیدم جلو دره بیمارستانم
صدای مضطربشو شنیدم که گفت:
- وای پندار بجنب این دختره بیمارستان رو گذاشته رو سرش با آرامبخش آرومش کردن
-اومدم 5 دقیقه دیگه اونجام
ماشین رو سریع پارک کردم ورفتم سمت اورژانس شهیاد جلوی در اورژانس بود
متوجه من شد و سریع اومد طرفم چهره اش خیلی مضطرب بود با دیدنش منم نگران شدم و گفتم:
- چی شده شهیاد...چرا بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش یعنی چی؟
شهیاد سری تکون دادو گفت:
- نمی دونم پندار معلوم نیست چه بلایی سر دختره اومده وقتی بهوش میاد پرستار بالا سرش بود از پرستار می پرسه کجاست و اونم براش توضیح میده که ما تو اتوبان پیداش کردیم
بعدم ازش اسمو مشخصاتشو می پرسه اونم به زور جواب میده و همون لحظه میره دکتر رو صدا میکنه که با دیدن دکتر جیغ میکشه وای با صدای جیغش نمی دونی چقدر ترسیدم اونقدر جیغ کشیدو التماس کرد که اشکم در اومد ...نمی ذاشت کسی بهش نزدیک بشه
به زور بهش آرامبخش تزریق کردن و خوابید ...
برام عجیب بود آخه چرا اینجوری یعنی چی واقعا اون دختر اونوقت شب ...یهو برگشتم سمت شهیاد گفتم:
- شهیاد نکنه...
حتی نمی تونستم به زبون بیارم این کلمه رو
شهیاد با صدایی گرفته گفت:
-منم دقیقا همین فکرو میکنم...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- باید از خواب بیدار شه تا ازش بپرسیم
شهیاد با تعجب گفت:
- چی میگی پسر مستقیم بریم ازش سوال کنیم که ...
حرفشو ادامه نداد نفسشو محکم فوت کرد بیرون...
و من گفتم:
- ببین شهیاد اگه واقعا همینی باشه که ما حدس زدیم و این حالت عصبی که تو میگی بعد از بهوش اومدنش داشته مطمئنن ضربه بدی به روحش خورده
ولی این دختر کیه خانوده اش حتما اونا الان دارن دنبالش میگردن
شهیادم سری تکون دادو گفت:
- به پرستار گفته اسمش تمناست فقط همین بعدم دکتر اومده و اون شروع کرده به جیغ کشیدن...
آروم زیر لب زمزمه کردم
-تمنا!!!!!
در ورودی اورژانس رو باز کردمو گفتم:
- بریم ببینمش
شهیادم سری تکون دادو باهم وارد بخش اوژانس شدیم...
وقتی رسیدم کنار تختش پرستار داشت سرمشو چک میکرد دست چپش تو گچ بود و سرش باند پیچی شده بود پرستار با دیدنم لبخندی زدو گفت:
- سلام صبحتون بخیر آقای پناهی
با تعجب تکرار کردم صبح به ساعتم نگاه کردم 5صبح بود چه شبی بود دیشب پر از استرسو دعوا و هیجان...کی صبح شد که من متوجه نشده ام ...
برای پرستار سری تکون دادم و گفتم:
- مرسی صبح شمام بخیر وضعییتش چطوره؟
پرستار چند قدم به من نزدیک شدو گفت:
- فعلا که نرماله تا وقتی که از خواب بیدار بشه اون موقع باید ببینیم اوضاعش چطوره ...
-ممنون...
و پرستار رفت و من آروم نزدیک تختش شدم...هرلحظه که بیشتر به چهره اش نزدیک می شدم...خاطرات خیلی نزدیک آشنای یه شب تاریک تو ذهنم تداعی می شد
همون شبی که من اون دختر از دست چندتا ارازل نجات دادم و تا پایین شهر رسوندمش
سرمو چندبار کلافه تکون دادم بیشتر به چهره اش خیره شدم با اینکه چند جای صورتش زخم بود و زیر چشماش کبود ولی مثل همون شب بود چهره اش خوب یادمه چشاش بسته بود
ولی یادم بود که رنگ چشماش سبز بود...آره این همون دختر بود....همون دختری که من اون شب نجاتش دادم از دست اون عوضیا....همون بود...
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
#قسمت_چهل_و_دوم
رسیده بودم جلو در بیمارستان که دوباره موبایلم زنگ خورد باز شهیاد بود سریع جواب دادم:
-اه پسر چته هفت ماهه به دنیا اومدی رسیدم جلو دره بیمارستانم
صدای مضطربشو شنیدم که گفت:
- وای پندار بجنب این دختره بیمارستان رو گذاشته رو سرش با آرامبخش آرومش کردن
-اومدم 5 دقیقه دیگه اونجام
ماشین رو سریع پارک کردم ورفتم سمت اورژانس شهیاد جلوی در اورژانس بود
متوجه من شد و سریع اومد طرفم چهره اش خیلی مضطرب بود با دیدنش منم نگران شدم و گفتم:
- چی شده شهیاد...چرا بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش یعنی چی؟
شهیاد سری تکون دادو گفت:
- نمی دونم پندار معلوم نیست چه بلایی سر دختره اومده وقتی بهوش میاد پرستار بالا سرش بود از پرستار می پرسه کجاست و اونم براش توضیح میده که ما تو اتوبان پیداش کردیم
بعدم ازش اسمو مشخصاتشو می پرسه اونم به زور جواب میده و همون لحظه میره دکتر رو صدا میکنه که با دیدن دکتر جیغ میکشه وای با صدای جیغش نمی دونی چقدر ترسیدم اونقدر جیغ کشیدو التماس کرد که اشکم در اومد ...نمی ذاشت کسی بهش نزدیک بشه
به زور بهش آرامبخش تزریق کردن و خوابید ...
برام عجیب بود آخه چرا اینجوری یعنی چی واقعا اون دختر اونوقت شب ...یهو برگشتم سمت شهیاد گفتم:
- شهیاد نکنه...
حتی نمی تونستم به زبون بیارم این کلمه رو
شهیاد با صدایی گرفته گفت:
-منم دقیقا همین فکرو میکنم...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- باید از خواب بیدار شه تا ازش بپرسیم
شهیاد با تعجب گفت:
- چی میگی پسر مستقیم بریم ازش سوال کنیم که ...
حرفشو ادامه نداد نفسشو محکم فوت کرد بیرون...
و من گفتم:
- ببین شهیاد اگه واقعا همینی باشه که ما حدس زدیم و این حالت عصبی که تو میگی بعد از بهوش اومدنش داشته مطمئنن ضربه بدی به روحش خورده
ولی این دختر کیه خانوده اش حتما اونا الان دارن دنبالش میگردن
شهیادم سری تکون دادو گفت:
- به پرستار گفته اسمش تمناست فقط همین بعدم دکتر اومده و اون شروع کرده به جیغ کشیدن...
آروم زیر لب زمزمه کردم
-تمنا!!!!!
در ورودی اورژانس رو باز کردمو گفتم:
- بریم ببینمش
شهیادم سری تکون دادو باهم وارد بخش اوژانس شدیم...
وقتی رسیدم کنار تختش پرستار داشت سرمشو چک میکرد دست چپش تو گچ بود و سرش باند پیچی شده بود پرستار با دیدنم لبخندی زدو گفت:
- سلام صبحتون بخیر آقای پناهی
با تعجب تکرار کردم صبح به ساعتم نگاه کردم 5صبح بود چه شبی بود دیشب پر از استرسو دعوا و هیجان...کی صبح شد که من متوجه نشده ام ...
برای پرستار سری تکون دادم و گفتم:
- مرسی صبح شمام بخیر وضعییتش چطوره؟
پرستار چند قدم به من نزدیک شدو گفت:
- فعلا که نرماله تا وقتی که از خواب بیدار بشه اون موقع باید ببینیم اوضاعش چطوره ...
-ممنون...
و پرستار رفت و من آروم نزدیک تختش شدم...هرلحظه که بیشتر به چهره اش نزدیک می شدم...خاطرات خیلی نزدیک آشنای یه شب تاریک تو ذهنم تداعی می شد
همون شبی که من اون دختر از دست چندتا ارازل نجات دادم و تا پایین شهر رسوندمش
سرمو چندبار کلافه تکون دادم بیشتر به چهره اش خیره شدم با اینکه چند جای صورتش زخم بود و زیر چشماش کبود ولی مثل همون شب بود چهره اش خوب یادمه چشاش بسته بود
ولی یادم بود که رنگ چشماش سبز بود...آره این همون دختر بود....همون دختری که من اون شب نجاتش دادم از دست اون عوضیا....همون بود...
۵.۷k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.