رمان تمنا
رمان تمنا
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
یاد اونشب افتادم که ازش سوال کردم اسمت چیه؟
گفت که دونستن اسمش لزومی نداره چقدر من دوست داشتم اسم اون دختر زیبا رو بدونم
پس اسمش تمنا بود چند بار زیر لب دوباره اسمش رو زمزمه کردم:
- تمنا...تمنا...تمنا!
حالم عجیب غریب بود سرم تیر میکشید نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دستام شهیاد اومد طرفمو گفت:
- چی شد پسر؟
سری تکون دادم چندتا نفس عمیق کشیدم و هیچی نگفتم و شهیاد که سکوتمو دید گفت:
- الان میرم برات آب میارم
رفت و به ثانیه ای نکشید که با یه لیوان آب برگشت و داد دستم
آب و گرفتم دستم و یه نفس سرکشیدم
شهیاد اومد کنارم نشست و گفت:
- بهتری؟ چت شد یدفعه
نگاش کردمو بعد سرمو انداختم پایین و گفتم:
- یادته چند ماه پیش برات تعریف کردم که یه دخترو از دست چندتا پسر نجات دادم
شهیاد کامل برگشت سمتمو گفت:
-آره آره یادمه ژانوارژان بازیت گل کرده بود
سرمو آوردم بالاو چش غره ای بهش رفتم که گفت:
- باشه بابا نخور منو خوب این الان چه ربطی داشت؟
نفسمو محکم دادم بیرونو گفتم:
- همین بود ..همین دختری که رو تخت خوابیده
شهیاد با تعجب گفت:
- نه....تو مطمئنی این خودشه؟
-آره مطمئنم خود خودشه قیافه اش خیلی خوب تو ذهنم مونده
شهیادبا یه گنگی خاصی گفت:
- ولی مثل اینکه ایندفعه مثل اوندفعه شانس نیاورد
حالا چی میشه پندار؟
کلافه سرمو تکون دادمو گفتم:
- نمیدونم ...هیچی نمیدونم فقط امیدوارم حال روحیش خوب باشه که اونم بعید می دونم اگه واقعا اون بلایی که ما فکرشو میکنیم سرش آورده باشن بعید می دونم که روحش سالم مونده باشه
شهیاد گفت:
- خوب اینو تو می تونی بفهمی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگفتی اون دکتری که اومد بالاسرش مرد بود یا زن؟
شهیاد-دکتر اعتمادی میشناسیش که
-آره میشناسمش
شهیاد-بیچاره حتی نتونسته بود به یه قدمی دختره نزدیک بشه وای پندار امیدوارم وقتی از خواب بیدار میشه حالش خوب باشه
هرچند که به این امیدواری اصلا دلخوش نبودم
تجربیاتم بهم میگفت اون دچار بیماری روحی شدید میشه اگه به جسمش تجاوز شده باشه
و خیلی کم جون گفتم:
- امیدوارم!!!!!
کلمه ای که یه ذره هم بهش امید نداشتم
وای وقتی قیافه معصوم اون شبش یادم می اومد غم عالم می نشست تو دلم نمی دونم نمیشناختمش اصلا ولی تو همون برخورد اول یه احساس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم یه احساس عجیب که خودم نمیدونستم چیه ؟؟
رفتم بالا سرش خیره شدم به چهره اش وکلافه بودم چرا بعضی از هم جنسای من اونقدر پست بودن که برای یه هوس لحظه ای روح این دخترا رو اینطور خدشه دار میکردن
کم نبودن مریضام که به جسمشون تجاوز شده بود اکثرا کارشون به خودکشی کشیده بودو خیلی هام از خانواده طرد شده بودن یا اینکه خانواده از ترس آبرو اونا رو شوهر داده بود به چندین سال از خودشون بزرگتر اینجوری زندگیشون بیشتر تباه شده بود
نفس عمیقی کشیدم و به صورت کبود و زخمی دختری که روبروم معصوم روی تخت خوابیده بود نگاه کردم و آروم زیر لب زمزمه کردم :
- تمام تلاشم و میکنم که تورو نجات بدم تمنا اینو بهت قول میدم!!
با صدای شهیاد به خودم اومدم نگامو از چهره تمنا گرفتم و برگشتم سمت شهیاد
-چی شده ؟
شهیاد لبخندی زدو گفت:
-خیلی دیگه می خوای زل بزنی بهش بسه دیگه بیا بریم یه چیزی بخوریم
دوباره به تمنا نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم:
- باشه بریم...
تو بوفه بیمارستان روی دوتا صندلی نشستیم و من زل زده بودم به بخاری که از چای بلند شده بود و که شهیادبا اعتراض گفت:
- چت شده تو چه مرگته بابا
بهش نگاه کردمو کلافه گفتم:
- دلم براش می سوزه شهیاد ای کاش دیشبم یکی مثل من بودو نجاتش می داد
شهیاد پوزخندی زدو گفت:
- عزیز من همیشه شانس با آدما یار نیست اون دفعه شانس آورد ولی ایندفعه
هیچی نگفت و اونم سرشو با تاسف تکون دادو دوباره گفت:
-پدیده زنگ زد بهم!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- پدیده برای چی؟
یه ابروشو داد بالاو گفت:
- یعنی تو نمیدونی؟ چه خبر شد دیشب رفتی خونه
پدیده نگرانت بود گفت که مراقبت باشم گفت با بابات و آتی جون بحث کردی و از خونه زدی بیرون ..مرسی جرات
بعد بلند خندید بهش یه چشم غره رفتم که دستاشو برد بالا و گفت:
- باشه بابا توهم که هی چپ و راست چش غره میری نگرانم چشات چپ شه
میدونستم با این حرفاش می خواد منو سرحال بیاره همیشه به این روحیه اش
حسودیم میشد تو اوج ناراحتی هم که بوداون ناراحتی رو پشت چهره بشاش و خندونش قایم میکرد می دونستم اونم به خاطر تمنا اگر بیشتر از من ناراحت نباشه کمتر از منم نیست ....ولی خوب من همیشه آدم برون گرایی بودم و نمی تونستم احساساتمو قایم کنم ولی شهیاد فوق العاده درون گرا بودبا صداش به خودم اومد
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
یاد اونشب افتادم که ازش سوال کردم اسمت چیه؟
گفت که دونستن اسمش لزومی نداره چقدر من دوست داشتم اسم اون دختر زیبا رو بدونم
پس اسمش تمنا بود چند بار زیر لب دوباره اسمش رو زمزمه کردم:
- تمنا...تمنا...تمنا!
حالم عجیب غریب بود سرم تیر میکشید نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دستام شهیاد اومد طرفمو گفت:
- چی شد پسر؟
سری تکون دادم چندتا نفس عمیق کشیدم و هیچی نگفتم و شهیاد که سکوتمو دید گفت:
- الان میرم برات آب میارم
رفت و به ثانیه ای نکشید که با یه لیوان آب برگشت و داد دستم
آب و گرفتم دستم و یه نفس سرکشیدم
شهیاد اومد کنارم نشست و گفت:
- بهتری؟ چت شد یدفعه
نگاش کردمو بعد سرمو انداختم پایین و گفتم:
- یادته چند ماه پیش برات تعریف کردم که یه دخترو از دست چندتا پسر نجات دادم
شهیاد کامل برگشت سمتمو گفت:
-آره آره یادمه ژانوارژان بازیت گل کرده بود
سرمو آوردم بالاو چش غره ای بهش رفتم که گفت:
- باشه بابا نخور منو خوب این الان چه ربطی داشت؟
نفسمو محکم دادم بیرونو گفتم:
- همین بود ..همین دختری که رو تخت خوابیده
شهیاد با تعجب گفت:
- نه....تو مطمئنی این خودشه؟
-آره مطمئنم خود خودشه قیافه اش خیلی خوب تو ذهنم مونده
شهیادبا یه گنگی خاصی گفت:
- ولی مثل اینکه ایندفعه مثل اوندفعه شانس نیاورد
حالا چی میشه پندار؟
کلافه سرمو تکون دادمو گفتم:
- نمیدونم ...هیچی نمیدونم فقط امیدوارم حال روحیش خوب باشه که اونم بعید می دونم اگه واقعا اون بلایی که ما فکرشو میکنیم سرش آورده باشن بعید می دونم که روحش سالم مونده باشه
شهیاد گفت:
- خوب اینو تو می تونی بفهمی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگفتی اون دکتری که اومد بالاسرش مرد بود یا زن؟
شهیاد-دکتر اعتمادی میشناسیش که
-آره میشناسمش
شهیاد-بیچاره حتی نتونسته بود به یه قدمی دختره نزدیک بشه وای پندار امیدوارم وقتی از خواب بیدار میشه حالش خوب باشه
هرچند که به این امیدواری اصلا دلخوش نبودم
تجربیاتم بهم میگفت اون دچار بیماری روحی شدید میشه اگه به جسمش تجاوز شده باشه
و خیلی کم جون گفتم:
- امیدوارم!!!!!
کلمه ای که یه ذره هم بهش امید نداشتم
وای وقتی قیافه معصوم اون شبش یادم می اومد غم عالم می نشست تو دلم نمی دونم نمیشناختمش اصلا ولی تو همون برخورد اول یه احساس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم یه احساس عجیب که خودم نمیدونستم چیه ؟؟
رفتم بالا سرش خیره شدم به چهره اش وکلافه بودم چرا بعضی از هم جنسای من اونقدر پست بودن که برای یه هوس لحظه ای روح این دخترا رو اینطور خدشه دار میکردن
کم نبودن مریضام که به جسمشون تجاوز شده بود اکثرا کارشون به خودکشی کشیده بودو خیلی هام از خانواده طرد شده بودن یا اینکه خانواده از ترس آبرو اونا رو شوهر داده بود به چندین سال از خودشون بزرگتر اینجوری زندگیشون بیشتر تباه شده بود
نفس عمیقی کشیدم و به صورت کبود و زخمی دختری که روبروم معصوم روی تخت خوابیده بود نگاه کردم و آروم زیر لب زمزمه کردم :
- تمام تلاشم و میکنم که تورو نجات بدم تمنا اینو بهت قول میدم!!
با صدای شهیاد به خودم اومدم نگامو از چهره تمنا گرفتم و برگشتم سمت شهیاد
-چی شده ؟
شهیاد لبخندی زدو گفت:
-خیلی دیگه می خوای زل بزنی بهش بسه دیگه بیا بریم یه چیزی بخوریم
دوباره به تمنا نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم:
- باشه بریم...
تو بوفه بیمارستان روی دوتا صندلی نشستیم و من زل زده بودم به بخاری که از چای بلند شده بود و که شهیادبا اعتراض گفت:
- چت شده تو چه مرگته بابا
بهش نگاه کردمو کلافه گفتم:
- دلم براش می سوزه شهیاد ای کاش دیشبم یکی مثل من بودو نجاتش می داد
شهیاد پوزخندی زدو گفت:
- عزیز من همیشه شانس با آدما یار نیست اون دفعه شانس آورد ولی ایندفعه
هیچی نگفت و اونم سرشو با تاسف تکون دادو دوباره گفت:
-پدیده زنگ زد بهم!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- پدیده برای چی؟
یه ابروشو داد بالاو گفت:
- یعنی تو نمیدونی؟ چه خبر شد دیشب رفتی خونه
پدیده نگرانت بود گفت که مراقبت باشم گفت با بابات و آتی جون بحث کردی و از خونه زدی بیرون ..مرسی جرات
بعد بلند خندید بهش یه چشم غره رفتم که دستاشو برد بالا و گفت:
- باشه بابا توهم که هی چپ و راست چش غره میری نگرانم چشات چپ شه
میدونستم با این حرفاش می خواد منو سرحال بیاره همیشه به این روحیه اش
حسودیم میشد تو اوج ناراحتی هم که بوداون ناراحتی رو پشت چهره بشاش و خندونش قایم میکرد می دونستم اونم به خاطر تمنا اگر بیشتر از من ناراحت نباشه کمتر از منم نیست ....ولی خوب من همیشه آدم برون گرایی بودم و نمی تونستم احساساتمو قایم کنم ولی شهیاد فوق العاده درون گرا بودبا صداش به خودم اومد
۷.۲k
۱۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.