رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_چهلم
دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- چرا اتفاقا اومد دنبالم تقصیر اون نیست من کار داشتم..
مامان با حالت حالت عصبی گفت:
- هه همش کار داشتم کار دارم بسه دیگه پسر تو انقدر با این دیوونه ها سروکله زدی
خودتم شدی مثل اونا کی می خوای به خودت برسی کی می خوای به زندگیت برسی..
اخم کردم گفتم:
- مادر من مثل اینکه افکار خانوم سعادت خیلی روتون اثر گذاشته
دیوونه کدومه تو اون آسایشگاه یه سری آدم بیمار هست حالا فرقشون اینه که
جسمشون بیمار نیست و روحشون بیماره چرا توهین میکنین؟؟
یه ابروشو انداخت بالا و گفت:
- بسه بسه نمی خواد برا من موعظه کنی خانوم سعادتم حق داره بنده خدا نگران دخترشه
پوزخندی زدمو گفتم:
- هه نگران دخترشه فکر کرده من اونقدر با این آدما سروکله زدم شدم مثل اونا
اتفاقا اینکه خوبه آره برو بهش بگو پندار دیوونه است نمی تونه دخترتونو خوشبخت کنه
مامان با تعجب و عصبانیت گفت:
- یعنی چی؟ پندار دیگه رو این دختر نمی تونی عیب بذاری
این دیگه همه چی تمومه تحصیل کرده است خارج رفته است امروزیه
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- شرمنده مادر من حرفتو قطع میکنم...اگه اینا برا شما معیار ازدواجه برا من نیست
من رو آتوسا عیب نمیزارم ولی ازش خوشم نمیاد خوشگل هست درست. تحصیل کرده هست درست به قول شما خارج رفته و امروزی هست اینام درست حرف شما قبول ولی مادر من عزیز من بذارین شریک زندگیمو خودم انتخاب کنم ازتون خواهش میکنم
اونم دختر بدی نیست مطمئنن با این کمالات بالایی که از نظر شما داره خواستگارم زیاد داره رو زمین نمیمونه
مامان گفت:
- همین دیگه این دخترو رو هوا میزننش پندار جان بیا زودتر بریم خواستگاری
سری تکون دادمو گفتم:
- متاسفم مادرمن من آتوسارو شریک خوبی برای زندگیم نمیدونم...
مامان ایندفعه داد زد:
- من نمیزارم با زندگیت بازی کنی می فهمی تو با اونی ازدواج میکنی که من میگم پندار
برای هفته دیگه قراره خواستگاری رو میزارم یا با آتوسا ازدواج میکنی یا از این خونه میری بیرون فهمیدی؟؟؟
از حرفش شوکه شده بودم مامان هیچ وقت یه همچین حرفی بهم نمیزد حالا چی شده بود که به خاطر آتوسا اینقدر جوش میزد
از صدای فریاد مامان، بابا و پدیده هم اومدن توی اتاق من بابا یه نگاهی به من کردو سری از تاسف تکون دادو بعد به مامان نگاه کردو گفت:
- چی شده عاطفه خونه رو گذاشتی روی سرت...
مامانم خودشو انداخت رو صندلی و پدیده رفت سمتشو شونه شو ماساژ داد و مامان در همون حال گفت:
- از شازده پسرت بپرس میگه با آتوسا ازدواج نمیکنم...دیگه کی رو بهتر از اون می خواد
خوشگ...
میون حرفش پریدمو گفتم:
- بله خوشگل...پولدار تحصیل کرده خارج رفته آره همه اینا درست پدر من اگه بد میگم بگو بد میگی آتوسا مناسب من نیست اون معیارایی که من برای زن زندگیم می خوام رونداره
بابا چرا حالیتون نیست
مامان دوباره با عصبانیت پرید بهمو گفت:
- تو حالیت نیست پسره ابله همین که گفتم..
دیگه اعصابم داشت خورد می شد چرا مامان با زندگیم بازی میکرد نفسمو محکم فوت کردم
بیرون و گفتم:
- آره من ابله هستم ...من حرفم همونه و حالا که شمام از حرفتون برنمیگردین من از این خونه میرم.....
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_چهلم
دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- چرا اتفاقا اومد دنبالم تقصیر اون نیست من کار داشتم..
مامان با حالت حالت عصبی گفت:
- هه همش کار داشتم کار دارم بسه دیگه پسر تو انقدر با این دیوونه ها سروکله زدی
خودتم شدی مثل اونا کی می خوای به خودت برسی کی می خوای به زندگیت برسی..
اخم کردم گفتم:
- مادر من مثل اینکه افکار خانوم سعادت خیلی روتون اثر گذاشته
دیوونه کدومه تو اون آسایشگاه یه سری آدم بیمار هست حالا فرقشون اینه که
جسمشون بیمار نیست و روحشون بیماره چرا توهین میکنین؟؟
یه ابروشو انداخت بالا و گفت:
- بسه بسه نمی خواد برا من موعظه کنی خانوم سعادتم حق داره بنده خدا نگران دخترشه
پوزخندی زدمو گفتم:
- هه نگران دخترشه فکر کرده من اونقدر با این آدما سروکله زدم شدم مثل اونا
اتفاقا اینکه خوبه آره برو بهش بگو پندار دیوونه است نمی تونه دخترتونو خوشبخت کنه
مامان با تعجب و عصبانیت گفت:
- یعنی چی؟ پندار دیگه رو این دختر نمی تونی عیب بذاری
این دیگه همه چی تمومه تحصیل کرده است خارج رفته است امروزیه
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- شرمنده مادر من حرفتو قطع میکنم...اگه اینا برا شما معیار ازدواجه برا من نیست
من رو آتوسا عیب نمیزارم ولی ازش خوشم نمیاد خوشگل هست درست. تحصیل کرده هست درست به قول شما خارج رفته و امروزی هست اینام درست حرف شما قبول ولی مادر من عزیز من بذارین شریک زندگیمو خودم انتخاب کنم ازتون خواهش میکنم
اونم دختر بدی نیست مطمئنن با این کمالات بالایی که از نظر شما داره خواستگارم زیاد داره رو زمین نمیمونه
مامان گفت:
- همین دیگه این دخترو رو هوا میزننش پندار جان بیا زودتر بریم خواستگاری
سری تکون دادمو گفتم:
- متاسفم مادرمن من آتوسارو شریک خوبی برای زندگیم نمیدونم...
مامان ایندفعه داد زد:
- من نمیزارم با زندگیت بازی کنی می فهمی تو با اونی ازدواج میکنی که من میگم پندار
برای هفته دیگه قراره خواستگاری رو میزارم یا با آتوسا ازدواج میکنی یا از این خونه میری بیرون فهمیدی؟؟؟
از حرفش شوکه شده بودم مامان هیچ وقت یه همچین حرفی بهم نمیزد حالا چی شده بود که به خاطر آتوسا اینقدر جوش میزد
از صدای فریاد مامان، بابا و پدیده هم اومدن توی اتاق من بابا یه نگاهی به من کردو سری از تاسف تکون دادو بعد به مامان نگاه کردو گفت:
- چی شده عاطفه خونه رو گذاشتی روی سرت...
مامانم خودشو انداخت رو صندلی و پدیده رفت سمتشو شونه شو ماساژ داد و مامان در همون حال گفت:
- از شازده پسرت بپرس میگه با آتوسا ازدواج نمیکنم...دیگه کی رو بهتر از اون می خواد
خوشگ...
میون حرفش پریدمو گفتم:
- بله خوشگل...پولدار تحصیل کرده خارج رفته آره همه اینا درست پدر من اگه بد میگم بگو بد میگی آتوسا مناسب من نیست اون معیارایی که من برای زن زندگیم می خوام رونداره
بابا چرا حالیتون نیست
مامان دوباره با عصبانیت پرید بهمو گفت:
- تو حالیت نیست پسره ابله همین که گفتم..
دیگه اعصابم داشت خورد می شد چرا مامان با زندگیم بازی میکرد نفسمو محکم فوت کردم
بیرون و گفتم:
- آره من ابله هستم ...من حرفم همونه و حالا که شمام از حرفتون برنمیگردین من از این خونه میرم.....
۷.۴k
۰۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.