رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_چهل_و_یکم
بابا با صدای بلند فریاد زد:
- بسه دیگه پندار چرابا مادرت اینجوری حرف میزنی؟
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
- بابا من اصلا قصد بی احترامی به هیچکدومتون رو ندارم فقط درکم کنین
اصلا انتظار زیادی نیست که من بخوام شریک زندگیمو خودم انتخاب کنم...
بابا گفت:
- مادرتم خیرو صلاح تو می خواد
سری از رو تاسف تکون دادم و گفتم:
- نه مثل اینکه حرف زدن با شماها بی فایده است نمی دونم خانومو آقای سعادت چیکار کردن که شماها می خواین آتوسارو به زور بچسبونین به من شما می خواین زندگیمو خراب کنین ولی من نمی زارم..
بابا یه قدم بلند برداشت و جلوم ایستادو با خشم نگام کرد منم نگاش کردمو گفتم:
- چیه بابا دروغ میگم...راستشو بگین ازدواج من با آتوسا چه نفعی برای شما داره؟
بابا به جای جواب دستشو برد بالا و سیلی محکمی زد تو گوشم...برق از سرم پرید اصلا فکر نمیکردم بابا دست روم بلند کنه دستمو گذاشتم رو صورتمو نگاهی به بابا کردم همچنان با خشم نگام میکردو صورتش قرمز شده بود همونطور زل زدم بهش و گفتم:
- مثل اینکه دیگه جای من اینجا نیست...
بابا با عصبانیت فریاد زد:
-بسلامت ...
به مامان و پدیده نگاه کردم مامان که با تعجب و عصبی چشم به من دوخته بودو پدیده هم آروم داشت گریه میکرد سری تکون دادمو کتمو از روی تخت برداشتم و یه نگاه کلی به سه تاشون و انداختم و بدون گفتن حتی یه کلمه دیگه از خونه زدم بیرون
رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و درو محکم زدم بهم تمام حرص و عصبانیتم رو سر در ماشین خالی کردم....سرموگذاشتم رو فرمون چندتا نفس عمیق کشیدم
انگار ایندفعه با همه دفعات فرق میکرد ..چراشو نمیدونستم چرا آتوسا چرا اون چرا اینقدر تاکید دارن من با اون ازدواج کنم ..هیچ وجهه اشتراکی بین من و اون نبود
من دختری رو می خواستم که منو برا خودم بخواد نه برای خانواده و موقعییتم
نه برای پول نمی دونم شاید آتوسا منو برای پول نمی خواست اصلا اون منو می خواست
یا اونم می خواست به اجبار خانوده اش باهام ازدواج کنه ولی از رفتارای این چند مدت معلوم بود که همچین نسبت به ازدواج با من بی میلم نیست اما مطمئن بودم ازدواج منو آتوسا به سال هم نمیکشه و من اینو نمی خواستم...
ماشین رو روشن کردم و ریموت درو زدم در باز شدو از پارکینگ اومدم بیرون که دیدم پدیده
جلوی دره ماشین رو نگه داشتم و با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
هنوز داشت اشک میریخت با گریه گفت:
- هیچی اومدم داداشمو بدرقه کنم دیگه و اومدم بهش بگم تا آخرش پشتتم
بعد هم میون گریه خندیدو گفت:
- منم از این دختره خوشم نمیاد دوست ندارم زن داداشم بشه یه جورایی لج آدمو در میاره
بعد لبشو کج کرد که منم خندیدم و با خنده گفتم:
- قربون آجی گلم مراقب خودت باش ...
سری تکون دادو گفت:
- خیالت تخت فعلا که به من گیر نمیدن خداروشکر منم الان مجبورم طرفداری تورو بکنم
که نوبت به شوهر دادن زوریه من رسید توهم بیای طرفداری من...
ریز خندید دستمو از پنجره ماشین بردم بیرون و لپشو کشیدمو گفتم:
- میدونستم تو بی مزد کاری انجام نمیدی!!
باز خندیدو گفت:
- ما اینیم دیگه
همون لحظه گوشیم زنگ خورد شهیاد بود جواب دادم:
- بله...
شهیاد-پندار زود خودتو برسون بیمارستان یه اوضاعیه
دختره بهوش اومده بیمارستان رو گذاشته رو سرش....
با تعجب گفتم:
- داری باز مسخره بازی در میاری یا واقعا میگی؟
شهیاد کلافه گفت:
- ای بابا شدیم چوپان دروغ گو باور کن بیای خودت میفهمی من تو این موقعییت شوخی ندارم
زود خودتو برسون...
-باشه باشه اومدم...
تماس رو قطع کردم که پدیده گفت:
- چی شده ؟
-هیچی تو برو تو مراقب خودتم باش
دوباره نگران پرسید:
-راستشو بگو پندار...
لبخند اطمینان بخشی بهش زدمو گفتم:
- مطمئن باش هیچ مشکلی پیش نیومده بعد برات همه چیزو تعریف میکنم...
دیگه چیزی نگفت و سری تکون دادرفت داخل خونه...
منم راه افتادم سمت بیمارستان...
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_چهل_و_یکم
بابا با صدای بلند فریاد زد:
- بسه دیگه پندار چرابا مادرت اینجوری حرف میزنی؟
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
- بابا من اصلا قصد بی احترامی به هیچکدومتون رو ندارم فقط درکم کنین
اصلا انتظار زیادی نیست که من بخوام شریک زندگیمو خودم انتخاب کنم...
بابا گفت:
- مادرتم خیرو صلاح تو می خواد
سری از رو تاسف تکون دادم و گفتم:
- نه مثل اینکه حرف زدن با شماها بی فایده است نمی دونم خانومو آقای سعادت چیکار کردن که شماها می خواین آتوسارو به زور بچسبونین به من شما می خواین زندگیمو خراب کنین ولی من نمی زارم..
بابا یه قدم بلند برداشت و جلوم ایستادو با خشم نگام کرد منم نگاش کردمو گفتم:
- چیه بابا دروغ میگم...راستشو بگین ازدواج من با آتوسا چه نفعی برای شما داره؟
بابا به جای جواب دستشو برد بالا و سیلی محکمی زد تو گوشم...برق از سرم پرید اصلا فکر نمیکردم بابا دست روم بلند کنه دستمو گذاشتم رو صورتمو نگاهی به بابا کردم همچنان با خشم نگام میکردو صورتش قرمز شده بود همونطور زل زدم بهش و گفتم:
- مثل اینکه دیگه جای من اینجا نیست...
بابا با عصبانیت فریاد زد:
-بسلامت ...
به مامان و پدیده نگاه کردم مامان که با تعجب و عصبی چشم به من دوخته بودو پدیده هم آروم داشت گریه میکرد سری تکون دادمو کتمو از روی تخت برداشتم و یه نگاه کلی به سه تاشون و انداختم و بدون گفتن حتی یه کلمه دیگه از خونه زدم بیرون
رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و درو محکم زدم بهم تمام حرص و عصبانیتم رو سر در ماشین خالی کردم....سرموگذاشتم رو فرمون چندتا نفس عمیق کشیدم
انگار ایندفعه با همه دفعات فرق میکرد ..چراشو نمیدونستم چرا آتوسا چرا اون چرا اینقدر تاکید دارن من با اون ازدواج کنم ..هیچ وجهه اشتراکی بین من و اون نبود
من دختری رو می خواستم که منو برا خودم بخواد نه برای خانواده و موقعییتم
نه برای پول نمی دونم شاید آتوسا منو برای پول نمی خواست اصلا اون منو می خواست
یا اونم می خواست به اجبار خانوده اش باهام ازدواج کنه ولی از رفتارای این چند مدت معلوم بود که همچین نسبت به ازدواج با من بی میلم نیست اما مطمئن بودم ازدواج منو آتوسا به سال هم نمیکشه و من اینو نمی خواستم...
ماشین رو روشن کردم و ریموت درو زدم در باز شدو از پارکینگ اومدم بیرون که دیدم پدیده
جلوی دره ماشین رو نگه داشتم و با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
هنوز داشت اشک میریخت با گریه گفت:
- هیچی اومدم داداشمو بدرقه کنم دیگه و اومدم بهش بگم تا آخرش پشتتم
بعد هم میون گریه خندیدو گفت:
- منم از این دختره خوشم نمیاد دوست ندارم زن داداشم بشه یه جورایی لج آدمو در میاره
بعد لبشو کج کرد که منم خندیدم و با خنده گفتم:
- قربون آجی گلم مراقب خودت باش ...
سری تکون دادو گفت:
- خیالت تخت فعلا که به من گیر نمیدن خداروشکر منم الان مجبورم طرفداری تورو بکنم
که نوبت به شوهر دادن زوریه من رسید توهم بیای طرفداری من...
ریز خندید دستمو از پنجره ماشین بردم بیرون و لپشو کشیدمو گفتم:
- میدونستم تو بی مزد کاری انجام نمیدی!!
باز خندیدو گفت:
- ما اینیم دیگه
همون لحظه گوشیم زنگ خورد شهیاد بود جواب دادم:
- بله...
شهیاد-پندار زود خودتو برسون بیمارستان یه اوضاعیه
دختره بهوش اومده بیمارستان رو گذاشته رو سرش....
با تعجب گفتم:
- داری باز مسخره بازی در میاری یا واقعا میگی؟
شهیاد کلافه گفت:
- ای بابا شدیم چوپان دروغ گو باور کن بیای خودت میفهمی من تو این موقعییت شوخی ندارم
زود خودتو برسون...
-باشه باشه اومدم...
تماس رو قطع کردم که پدیده گفت:
- چی شده ؟
-هیچی تو برو تو مراقب خودتم باش
دوباره نگران پرسید:
-راستشو بگو پندار...
لبخند اطمینان بخشی بهش زدمو گفتم:
- مطمئن باش هیچ مشکلی پیش نیومده بعد برات همه چیزو تعریف میکنم...
دیگه چیزی نگفت و سری تکون دادرفت داخل خونه...
منم راه افتادم سمت بیمارستان...
۷.۱k
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.