قلبم برای توست p⁵
قلبم برای توست p⁵
*بعد از غذا*
یونا: وای چقدر خوردم.. آییی دلممم
کوک: حقته تا تو باشی انقد نخوری پرخور
یونا: خوبه خودتم یه تیکه نزاشتی و همش و خوردیا. اییی
کوک: پاشو برو بخواب فردا مدرسه داری
یونا: خب تو هم داری
کوک: من میخوابم حالا
یونا: باش شب بخیر جونگ کوکا:)
کوک: شب بخیر خواهری:)
هوفف هم خوابم میاد هم دلم درد میکنه، عجب غلطی کردم انقدر خوردمااا.. آییی خدا رو تختم دراز کشیدم و گوشیم و برای صبح تنظیم کردم و چشمام و گزاشتم رو هم
*سه ساعت بعد*
وای خدایا دارم از دل درد میمیرمم... واییی اخه یکی نیست بگه اخه احمق چرا انقدر میخوری که دلت درد بگیره(کوک گفتا😐) هوفف نه اینجوری نمیشه باید برم دکتری جایی وگرنه تا صبح جون میدممم.. خوابمم نمیره.
از رو تخت اومدم پایین و خمیده رفتم سمت اتاق کوک..
رفتم یمت تختش و تکونش دادم..
یونا: جونگ کوک.. جونگ کوک.. جونگ کوکاااا
کوک: ها چیه؟؟ چیشده؟؟
یونا: اوپا دلم خیلی درد میکنه نمیتونم بخوابم
کوک: اه یونا چند دفعه بهت گفتم انقدر زیاده روی نکن. بیا الان نتیجش شد این..
یونا: خب چیکار کنم گرسنه بودم(بغض)
کوک: خیلی خوب حالا قیافت و اونجوری نکن برو لباس بپوش بریم..
یونا: مرسی جونگ کوکاااا
همچین پریدم بغلش که برق از سرش پرید.. سرم و ناز کرد و خندید منم لبخندی زدم و رفتم تا لباس بپوشم.
سریع یه چیز راحت پوشیدم رفتم بیرون که دیدم کوک با تیپ اسپرتش منتظر منه. لبخندی بهم زد و اومد سمتم
کوک: یونا اگه خیلی دلت درد میکنه و نمیتونی راه بری میخوای کولت کنم؟
یونا: نه خوبم میتونم..
کوک: باشه بیا بریم سوار ماشین بشیم..
با حالت خمیده سمت ماشین رفتم و جلو نشستم. جونگ کوکم نشست پشت فرمون و ماشین و روشن کرد و راه افتاد.. خیلی خوابم میومد ولی درد دلم نمیزاشت بخوابم..
کوک: یونا میخوای تا وقتی برسیم یکم بخواب..
یونا: باشه اوپا..
چشمام رو هم گزاشتم و تونستم بخوابم.
*یک ربع بعد*
کوک: یونا.. خواهری؟ بیدار شو رسیدیم..
یونا: هومم... باشه الان پیاده میشم
کوک: بهتری؟
یونا: نه هنوز درد میکنه
کوک: الان میریم خوب میشی..
تو بشین رو اون صندلیه تا من برم پذیرش
یونا: اوکی..
رو صندلی نشستم و منتظر کوک شدم.. خلوت بود بیمارستانش.. هوم بایدم خلوت باشه نصفه شبی..
هوفف داشتم درو دیوارو نگاه میکردم که کسی توجهم و جلب کرد.. وایسا اون پسره چقدر شبیه جیمینه.. بزار دقیق نگاه کنم.. عه خودشه که.. ولی نصفه شب اینجا چیکار میکنه؟
یونا: جیمین شییی
با صدا زدنش توسط من برگشت و سردرگم دنبال منبع صدا گشت.. دستم و بردم بالا و تکون دادم که دیدم و با لبخند اومد طرفم...
______________
کیوتام بخاطر تاخیر واقعااا متاسفم خیلی درس هام سنگینه و وقت سرخاروندن ندارم😐🥲اما قول میدم از این به بعد فعالیتم بیشتر بشه
لایک و کامنت یادتون نره🥲❤️
*بعد از غذا*
یونا: وای چقدر خوردم.. آییی دلممم
کوک: حقته تا تو باشی انقد نخوری پرخور
یونا: خوبه خودتم یه تیکه نزاشتی و همش و خوردیا. اییی
کوک: پاشو برو بخواب فردا مدرسه داری
یونا: خب تو هم داری
کوک: من میخوابم حالا
یونا: باش شب بخیر جونگ کوکا:)
کوک: شب بخیر خواهری:)
هوفف هم خوابم میاد هم دلم درد میکنه، عجب غلطی کردم انقدر خوردمااا.. آییی خدا رو تختم دراز کشیدم و گوشیم و برای صبح تنظیم کردم و چشمام و گزاشتم رو هم
*سه ساعت بعد*
وای خدایا دارم از دل درد میمیرمم... واییی اخه یکی نیست بگه اخه احمق چرا انقدر میخوری که دلت درد بگیره(کوک گفتا😐) هوفف نه اینجوری نمیشه باید برم دکتری جایی وگرنه تا صبح جون میدممم.. خوابمم نمیره.
از رو تخت اومدم پایین و خمیده رفتم سمت اتاق کوک..
رفتم یمت تختش و تکونش دادم..
یونا: جونگ کوک.. جونگ کوک.. جونگ کوکاااا
کوک: ها چیه؟؟ چیشده؟؟
یونا: اوپا دلم خیلی درد میکنه نمیتونم بخوابم
کوک: اه یونا چند دفعه بهت گفتم انقدر زیاده روی نکن. بیا الان نتیجش شد این..
یونا: خب چیکار کنم گرسنه بودم(بغض)
کوک: خیلی خوب حالا قیافت و اونجوری نکن برو لباس بپوش بریم..
یونا: مرسی جونگ کوکاااا
همچین پریدم بغلش که برق از سرش پرید.. سرم و ناز کرد و خندید منم لبخندی زدم و رفتم تا لباس بپوشم.
سریع یه چیز راحت پوشیدم رفتم بیرون که دیدم کوک با تیپ اسپرتش منتظر منه. لبخندی بهم زد و اومد سمتم
کوک: یونا اگه خیلی دلت درد میکنه و نمیتونی راه بری میخوای کولت کنم؟
یونا: نه خوبم میتونم..
کوک: باشه بیا بریم سوار ماشین بشیم..
با حالت خمیده سمت ماشین رفتم و جلو نشستم. جونگ کوکم نشست پشت فرمون و ماشین و روشن کرد و راه افتاد.. خیلی خوابم میومد ولی درد دلم نمیزاشت بخوابم..
کوک: یونا میخوای تا وقتی برسیم یکم بخواب..
یونا: باشه اوپا..
چشمام رو هم گزاشتم و تونستم بخوابم.
*یک ربع بعد*
کوک: یونا.. خواهری؟ بیدار شو رسیدیم..
یونا: هومم... باشه الان پیاده میشم
کوک: بهتری؟
یونا: نه هنوز درد میکنه
کوک: الان میریم خوب میشی..
تو بشین رو اون صندلیه تا من برم پذیرش
یونا: اوکی..
رو صندلی نشستم و منتظر کوک شدم.. خلوت بود بیمارستانش.. هوم بایدم خلوت باشه نصفه شبی..
هوفف داشتم درو دیوارو نگاه میکردم که کسی توجهم و جلب کرد.. وایسا اون پسره چقدر شبیه جیمینه.. بزار دقیق نگاه کنم.. عه خودشه که.. ولی نصفه شب اینجا چیکار میکنه؟
یونا: جیمین شییی
با صدا زدنش توسط من برگشت و سردرگم دنبال منبع صدا گشت.. دستم و بردم بالا و تکون دادم که دیدم و با لبخند اومد طرفم...
______________
کیوتام بخاطر تاخیر واقعااا متاسفم خیلی درس هام سنگینه و وقت سرخاروندن ندارم😐🥲اما قول میدم از این به بعد فعالیتم بیشتر بشه
لایک و کامنت یادتون نره🥲❤️
۸.۱k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.