عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:40
(ویو ا.ت)
توی افکارم غرق شده بودم که با صدای هیونجین ریشه ی افکارم پاره شد
متعجب سرم و بالا آوردم که گفت
هیونجین: نمیخای بیای؟!
بلافاصله بلند شدم سرم و تکون دادم که باهم به سمت پرسنل رفتیم
با رسیدنمون هیونجین کارتی رو روی میز گزاشت
خاست چیزی بگه که گفتم
ا.ت: هیونجین.........
با حرفم متعجب به سمتم برگشت
منتظر بود حرفم بزنم که گفتم
ا.ت: خب............فقط برای اطمینان میگم.......بهتر نیست به نظرت..........تست بارداری بدم؟!
با حرفم ابروهاش بالا افتاد
هیونجین: خب.......اوکی
معلوم بود یه کاری کرده و بود و بهم نمیگفت
ای خدا یعنی باز چیکار کرده؟!
*30 مین بعد*
روی صندلی نشسته بودیم که با شنیدن اسمم از جام بلند شدم
هیونجین هم پشت بندم از جاش بلند شدو باهم دیگه وارد اتاق شدیم
پرستاری که توی اتاق بود با خوش رویی لبخندی زد و گفت
پرستار: بفرمایین بشینین
و با دستاش به صندلی بغلش اشاره کرد
رفتم و روش نشستم که کمی صندلی رو دراز کرد و لباسم رو بالا زد
از استرس به حدی دستهامو مشت کرده بودم که ناخنم توی دستم فرو رفته بود
اهمیت چندانی برام نداشت که با برخورد دستهای گرم هیونجین به دستام متعجب به سمتش برگشتم
لبخندی زدو دستامو باز کرد و بعد دستهای خودش و توی دستام قفل کرد
حالا کمی از استرسم کم شده بود پس به سمت پرستار برگشتم که حالا مشغول زدم ژلی به شکمم بود
بعد از چندمین دستگاهی رو روی شکمم گزاشت و درحالی که به مانیتور زول زده بود روی شکمم تکون میداد
با استرس منتظر جوابش بودم که مانیتورو از روی شکمم برداشت و به سمتم برگشت
پرستار: تبریک میگم شما حامله این........
P:40
(ویو ا.ت)
توی افکارم غرق شده بودم که با صدای هیونجین ریشه ی افکارم پاره شد
متعجب سرم و بالا آوردم که گفت
هیونجین: نمیخای بیای؟!
بلافاصله بلند شدم سرم و تکون دادم که باهم به سمت پرسنل رفتیم
با رسیدنمون هیونجین کارتی رو روی میز گزاشت
خاست چیزی بگه که گفتم
ا.ت: هیونجین.........
با حرفم متعجب به سمتم برگشت
منتظر بود حرفم بزنم که گفتم
ا.ت: خب............فقط برای اطمینان میگم.......بهتر نیست به نظرت..........تست بارداری بدم؟!
با حرفم ابروهاش بالا افتاد
هیونجین: خب.......اوکی
معلوم بود یه کاری کرده و بود و بهم نمیگفت
ای خدا یعنی باز چیکار کرده؟!
*30 مین بعد*
روی صندلی نشسته بودیم که با شنیدن اسمم از جام بلند شدم
هیونجین هم پشت بندم از جاش بلند شدو باهم دیگه وارد اتاق شدیم
پرستاری که توی اتاق بود با خوش رویی لبخندی زد و گفت
پرستار: بفرمایین بشینین
و با دستاش به صندلی بغلش اشاره کرد
رفتم و روش نشستم که کمی صندلی رو دراز کرد و لباسم رو بالا زد
از استرس به حدی دستهامو مشت کرده بودم که ناخنم توی دستم فرو رفته بود
اهمیت چندانی برام نداشت که با برخورد دستهای گرم هیونجین به دستام متعجب به سمتش برگشتم
لبخندی زدو دستامو باز کرد و بعد دستهای خودش و توی دستام قفل کرد
حالا کمی از استرسم کم شده بود پس به سمت پرستار برگشتم که حالا مشغول زدم ژلی به شکمم بود
بعد از چندمین دستگاهی رو روی شکمم گزاشت و درحالی که به مانیتور زول زده بود روی شکمم تکون میداد
با استرس منتظر جوابش بودم که مانیتورو از روی شکمم برداشت و به سمتم برگشت
پرستار: تبریک میگم شما حامله این........
۶.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.