عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:39
(ویو ا.ت)
ا.ت: خوبم.......
با حرفم بلافاصله در و باز کرد و جلوم زانو زد و شونه هامو به سمتش خودش برگردوند
هیونجین: هی یعنی چی که خوبم......همین الان میریم دکتر
درحالی که حتی توانی برای حرف زدن نداشتم گفتم
ا.ت: نیازی نیست......
اخم غلیظی کردو گفت
هیونجین: معلومه که هست بلند شو ببینم.......
بدون حرفی بهش زول زدم که پوکر شده دستشو زیر پاهام انداخت و بلندم کرد
بدون مخالفتی دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرم و روی شونش گزاشتم
درحالی که دستشو به صورت نوازش روی کمرم میکشید از سرویس خارج شد و به سمت اتاقم حرکت کرد
با رسیدنم به اتاق آروم من و روی تخت گزاشت و به سمت کمد رفت
برخلاف من اولین لباسی که دیدو برداشت و به سمتم اومد
لباسو روی تخت انداخت و خونسرد گفت
هیونجین: لباستو در بیار.........
با حرفی که زد چشمام گرد شد
بلافاصله دست هامو سپر بدنم کردم و گفت
ا.ت: چی؟.......
پوکر شده گفت
هیونجین: من که همه جارو دیدم پس این خجالت واسه چیه؟!
از اونجایی که جوابی نداشتم بلافاصله شروع به بهانه آوردن کردم
ا.ت: خب.......بهرحال که نمیشه همینطوری بیای و بگی لباستو در بیار
پوزخندی زد و زیرلب گفت
هیونجین: خجالتت اون شب کجا بوده؟!
شنیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم که به سمتم اومد و گفت
هیونجین: بیب نگران نباش خودم و کنترل میکنم و بلایی سرت نمیارم......
با حرفی که زد چشمام گرد شد که بدون توجه تیشرتم بالا کشید
دستامو بالا بردم که توی یه حرکت لباسو از تنم در آورد و لباسی که از توی کمد آورده بود به سمتم گرفت
دستهاشو جلوی چشمش گرفت و گفت
هیونجین: بهتره تا وقتی که میتونم خودم و کنترل کنم لباست و بپوشی.....
با حرفش سریع به خودم اومدم و به لباسم چنگ زدم
از اونجایی که هودیم بلند بود زیرش چیزی نپوشیده بودم و حالا میتونستم به راحتی لباسامو تنم کنم
*چند مین بعد*
با پوشیدن لباسم آروم از جام بلند شدم و گفتم
ا.ت: من آمادم
دستهاشو از جلوی چشماش برداشت و گفت
هیونجین: خوبه.....کم کم داشتم وسوسه میشدم....
پوکر شده نگاهش کردم که تک خنده ای کرد و گفت
هیونجین: بریم دیگه؟!
سرم و تکون دادم که باهم به سمت حیاط رفتیم.........
*بیمارستان*
روی صندلی انتظار نشسته بودم و منتظر بودم تا هیونجین ماشینش و پارک کنه
البته باید بگم بادیگارد هاش عین اجل معلق بالای سرم وایستاده بودن
نفسم و کلافه بیرون دادم که با دیدن شکم برآمده ی دختر کناریم لبخندی زدم و گفتم
ا.ت: حامله ای درسته؟!
سرش و تکون داد و گفت
دختر: آره ۵ ماهه
با لبخند کوچیکی گفتم
ا.ت: نمیترسی؟!
با تعجب گفت
دختر: از چی؟!
درحالی که با انگشتام بازی میکردم گفتم
P:39
(ویو ا.ت)
ا.ت: خوبم.......
با حرفم بلافاصله در و باز کرد و جلوم زانو زد و شونه هامو به سمتش خودش برگردوند
هیونجین: هی یعنی چی که خوبم......همین الان میریم دکتر
درحالی که حتی توانی برای حرف زدن نداشتم گفتم
ا.ت: نیازی نیست......
اخم غلیظی کردو گفت
هیونجین: معلومه که هست بلند شو ببینم.......
بدون حرفی بهش زول زدم که پوکر شده دستشو زیر پاهام انداخت و بلندم کرد
بدون مخالفتی دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرم و روی شونش گزاشتم
درحالی که دستشو به صورت نوازش روی کمرم میکشید از سرویس خارج شد و به سمت اتاقم حرکت کرد
با رسیدنم به اتاق آروم من و روی تخت گزاشت و به سمت کمد رفت
برخلاف من اولین لباسی که دیدو برداشت و به سمتم اومد
لباسو روی تخت انداخت و خونسرد گفت
هیونجین: لباستو در بیار.........
با حرفی که زد چشمام گرد شد
بلافاصله دست هامو سپر بدنم کردم و گفت
ا.ت: چی؟.......
پوکر شده گفت
هیونجین: من که همه جارو دیدم پس این خجالت واسه چیه؟!
از اونجایی که جوابی نداشتم بلافاصله شروع به بهانه آوردن کردم
ا.ت: خب.......بهرحال که نمیشه همینطوری بیای و بگی لباستو در بیار
پوزخندی زد و زیرلب گفت
هیونجین: خجالتت اون شب کجا بوده؟!
شنیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم که به سمتم اومد و گفت
هیونجین: بیب نگران نباش خودم و کنترل میکنم و بلایی سرت نمیارم......
با حرفی که زد چشمام گرد شد که بدون توجه تیشرتم بالا کشید
دستامو بالا بردم که توی یه حرکت لباسو از تنم در آورد و لباسی که از توی کمد آورده بود به سمتم گرفت
دستهاشو جلوی چشمش گرفت و گفت
هیونجین: بهتره تا وقتی که میتونم خودم و کنترل کنم لباست و بپوشی.....
با حرفش سریع به خودم اومدم و به لباسم چنگ زدم
از اونجایی که هودیم بلند بود زیرش چیزی نپوشیده بودم و حالا میتونستم به راحتی لباسامو تنم کنم
*چند مین بعد*
با پوشیدن لباسم آروم از جام بلند شدم و گفتم
ا.ت: من آمادم
دستهاشو از جلوی چشماش برداشت و گفت
هیونجین: خوبه.....کم کم داشتم وسوسه میشدم....
پوکر شده نگاهش کردم که تک خنده ای کرد و گفت
هیونجین: بریم دیگه؟!
سرم و تکون دادم که باهم به سمت حیاط رفتیم.........
*بیمارستان*
روی صندلی انتظار نشسته بودم و منتظر بودم تا هیونجین ماشینش و پارک کنه
البته باید بگم بادیگارد هاش عین اجل معلق بالای سرم وایستاده بودن
نفسم و کلافه بیرون دادم که با دیدن شکم برآمده ی دختر کناریم لبخندی زدم و گفتم
ا.ت: حامله ای درسته؟!
سرش و تکون داد و گفت
دختر: آره ۵ ماهه
با لبخند کوچیکی گفتم
ا.ت: نمیترسی؟!
با تعجب گفت
دختر: از چی؟!
درحالی که با انگشتام بازی میکردم گفتم
۶.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.