"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی بادیگارد شخصیت بود و....🌴☁️پارت دوم:////
جونگ کوک{وارد آشپزخونه شدم و لیوانی برداشتم و مقداری آب توش ريختم...درحال خوردن آب بودم که اجوما وارد آشپزخونه شد و به طرف یکی از خدمتکار ها رفت...با شنیدن اسم مینی به سمتشون برگشتم.
اجوما{یوناا چرا غذای مینی رو نبردی؟
یونا {اجوما من براشون بردم اما گفتن میل ندارن.
اجوما{یعنی چی اگر اینجوری بخواد بکنه که مثل اون دفعه ای حالش بد میشه *نگران*
جونگ کوک{به طرفشون رفتم و رو به اجوما گفتم...اگر مشکلی نداشته باشه من سینی رو براشون میبرم.
اجوما{ممنونم پسرم.
جونگ کوک{سینی رو گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم...جلوی اتاق مینی که رسیدم تقه ی آرومی به در زدم و با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم که با دیدنم رو تخت نیم خیز شد...اتاقش ترکیبی از رنگ های صورتی و سفید بود و هرگوشه ی اتاقش یه عروسک بود...به سمتش رفتم و سینی رو روی عسلی گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم...برات غذا آوردم...گفتن غذات رو نخوردی*جدی*
مینی{ممنونم...اما میلی ندارم*گرفته*
جونگ کوک{فکر میکنی الان با غذا نخوردن و گریه کردن بابات برمیگرده پیشت؟...تو الان باید یه کاری کنی که زود تر برگرده پیشت نه اینکه با غذا نخوردن نگرانش کنی و کاراش رو عقب بندازی...خودت خوب میدونی که توی این عمارت آدم هایی هستن که خبر های رو زود به دست بابات میرسونن...نه؟
مینی{اوهوم.
جونگ کوک{پس لطفا غذات رو بخور و بعدم بخواب.
مینی{باشه...ممنونم.
*ساعت 3:08 نیمه شب _عمارت کانگ*
مینی{با صدای دومین رعد و برق پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم...اما با تکرار دوباره رعد و برق جیغ خفه ای کشیدم و بدون فکر دویدم به سمت اتاق جونگ کوک...آروم در اتاقش رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل اتاق و....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی بادیگارد شخصیت بود و....🌴☁️پارت دوم:////
جونگ کوک{وارد آشپزخونه شدم و لیوانی برداشتم و مقداری آب توش ريختم...درحال خوردن آب بودم که اجوما وارد آشپزخونه شد و به طرف یکی از خدمتکار ها رفت...با شنیدن اسم مینی به سمتشون برگشتم.
اجوما{یوناا چرا غذای مینی رو نبردی؟
یونا {اجوما من براشون بردم اما گفتن میل ندارن.
اجوما{یعنی چی اگر اینجوری بخواد بکنه که مثل اون دفعه ای حالش بد میشه *نگران*
جونگ کوک{به طرفشون رفتم و رو به اجوما گفتم...اگر مشکلی نداشته باشه من سینی رو براشون میبرم.
اجوما{ممنونم پسرم.
جونگ کوک{سینی رو گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم...جلوی اتاق مینی که رسیدم تقه ی آرومی به در زدم و با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم که با دیدنم رو تخت نیم خیز شد...اتاقش ترکیبی از رنگ های صورتی و سفید بود و هرگوشه ی اتاقش یه عروسک بود...به سمتش رفتم و سینی رو روی عسلی گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم...برات غذا آوردم...گفتن غذات رو نخوردی*جدی*
مینی{ممنونم...اما میلی ندارم*گرفته*
جونگ کوک{فکر میکنی الان با غذا نخوردن و گریه کردن بابات برمیگرده پیشت؟...تو الان باید یه کاری کنی که زود تر برگرده پیشت نه اینکه با غذا نخوردن نگرانش کنی و کاراش رو عقب بندازی...خودت خوب میدونی که توی این عمارت آدم هایی هستن که خبر های رو زود به دست بابات میرسونن...نه؟
مینی{اوهوم.
جونگ کوک{پس لطفا غذات رو بخور و بعدم بخواب.
مینی{باشه...ممنونم.
*ساعت 3:08 نیمه شب _عمارت کانگ*
مینی{با صدای دومین رعد و برق پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم...اما با تکرار دوباره رعد و برق جیغ خفه ای کشیدم و بدون فکر دویدم به سمت اتاق جونگ کوک...آروم در اتاقش رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخل اتاق و....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۲۵.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.