n
Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ
"قلب تسخیر شده"
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟒
سالها کابوس دیده بود… سالها همان مرد مبهم را، برای هرشب، اما این کابوس ها همیشه دور، محو و بیمعنی بودند.
چهرهٔ مرد، فقط یک سایه و صدای مرد، فقط زمزمهای گنگ بود...
تا آن شب. شبی که شانزده ساله شد...
هوا طوفانی بود...در گذشتهای دور دور ، زمانی که پرودگار فرمانروایی میکرد ، باران و طوفان لطف الهی بودند اما حال ؟! نشاندهندهی عصبانیت شیطان بود...
البته تا حدی هم خوب بود ،قبلا خشکسالی همهجا را فرا گرفته بود ، اما حال هر روز بارانی بود ، زیرا خشم شیطان پایان ناپذیر بود.
دخترک پس از روزی بسیار خستهکننده ، که مثلا «تولدش» هم بود پلکهایش را روی هم گذاشت و بیدرنگ درون خواب کشیده شد…
اما این یکی با تمام رؤیاهای قبل فرق داشت.
خوابی که انگار خواب نبود...کابوس بود، اما بیش ازحد واقعی بود.
دختر خودش را وسط دشتی دید که هیچوقت در آن قدم نگذاشته بود:
علفهای بلند، نور کمرنگ ماه، و سکوتی که بهجای آرامش، سنگینی داشت.
اما انگار بدنش از خودش جلوتر میرفت؛
پاهایش حرکت میکردند، یک لحظه فرار میکرد ، یک لحظه هم خودش رو درحال رقص میدید، روی هیچچیز کنترل نداشت...
حرکاتش نرم بود ، سنگین بود ، ترسان بود...
وقتی میرقصید انگار دستی درحال کنترل بدنش مثل عروسک خیمهشببازی بود و وقتی فرار میکرد انگار سایه ها به دنبالش بودند
اما یکباره زمین خالی شد. پایش لغزید.
افتاد.
دستهایش هوا را چنگ زد اما فایدهای نداشت... افتاد و وقتی سرش را بالا برد،
یک دست از میان مه ظاهر شد.
دستی شبیه دست انسان نبود؛
انگشتانش بلند و باریک، نه تهدیدکننده،
اما بهقدری نامعمول که نفسش را برید.
آن دست زیر چانهٔ دختر قرار گرفت.
نه خشن، نه آرام، فقط…مطمئن.
و برای اولین بار، دختر صدای واضح سایه را شنید. نه زمزمه و نه تکهصدا ،یک جملهٔ کامل، برای اولین بار...
آرام، سنگین، و عجیباً آشنا:
«پس تو همونی هستی که میگن قراره سرنوشتو عوض کنه؟»
سایه مکث کرد، انگار دارد نگاهش میکند.
سپس با لحنی که نه خشم داشت و نه تحقیر، گفت:
«برای کسی به این شکنندگی...غیرممکن به نظر میرسه»
و مه ناگهان فرو ریخت. دست ناپدید شد.
زمین زیرش شکافت.
و دختر با ضربهای کوتاه بیدار شد.
نفسش بریده بود، قلبش تند میزد.
اما برای اولین بار…
نه از کابوس، از چیزی که پشت آن پنهان شده بود میترسید.
═════════════════
◤𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒎𝒆✯ : @Nova_the.star
ناوــا
"قلب تسخیر شده"
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟒
سالها کابوس دیده بود… سالها همان مرد مبهم را، برای هرشب، اما این کابوس ها همیشه دور، محو و بیمعنی بودند.
چهرهٔ مرد، فقط یک سایه و صدای مرد، فقط زمزمهای گنگ بود...
تا آن شب. شبی که شانزده ساله شد...
هوا طوفانی بود...در گذشتهای دور دور ، زمانی که پرودگار فرمانروایی میکرد ، باران و طوفان لطف الهی بودند اما حال ؟! نشاندهندهی عصبانیت شیطان بود...
البته تا حدی هم خوب بود ،قبلا خشکسالی همهجا را فرا گرفته بود ، اما حال هر روز بارانی بود ، زیرا خشم شیطان پایان ناپذیر بود.
دخترک پس از روزی بسیار خستهکننده ، که مثلا «تولدش» هم بود پلکهایش را روی هم گذاشت و بیدرنگ درون خواب کشیده شد…
اما این یکی با تمام رؤیاهای قبل فرق داشت.
خوابی که انگار خواب نبود...کابوس بود، اما بیش ازحد واقعی بود.
دختر خودش را وسط دشتی دید که هیچوقت در آن قدم نگذاشته بود:
علفهای بلند، نور کمرنگ ماه، و سکوتی که بهجای آرامش، سنگینی داشت.
اما انگار بدنش از خودش جلوتر میرفت؛
پاهایش حرکت میکردند، یک لحظه فرار میکرد ، یک لحظه هم خودش رو درحال رقص میدید، روی هیچچیز کنترل نداشت...
حرکاتش نرم بود ، سنگین بود ، ترسان بود...
وقتی میرقصید انگار دستی درحال کنترل بدنش مثل عروسک خیمهشببازی بود و وقتی فرار میکرد انگار سایه ها به دنبالش بودند
اما یکباره زمین خالی شد. پایش لغزید.
افتاد.
دستهایش هوا را چنگ زد اما فایدهای نداشت... افتاد و وقتی سرش را بالا برد،
یک دست از میان مه ظاهر شد.
دستی شبیه دست انسان نبود؛
انگشتانش بلند و باریک، نه تهدیدکننده،
اما بهقدری نامعمول که نفسش را برید.
آن دست زیر چانهٔ دختر قرار گرفت.
نه خشن، نه آرام، فقط…مطمئن.
و برای اولین بار، دختر صدای واضح سایه را شنید. نه زمزمه و نه تکهصدا ،یک جملهٔ کامل، برای اولین بار...
آرام، سنگین، و عجیباً آشنا:
«پس تو همونی هستی که میگن قراره سرنوشتو عوض کنه؟»
سایه مکث کرد، انگار دارد نگاهش میکند.
سپس با لحنی که نه خشم داشت و نه تحقیر، گفت:
«برای کسی به این شکنندگی...غیرممکن به نظر میرسه»
و مه ناگهان فرو ریخت. دست ناپدید شد.
زمین زیرش شکافت.
و دختر با ضربهای کوتاه بیدار شد.
نفسش بریده بود، قلبش تند میزد.
اما برای اولین بار…
نه از کابوس، از چیزی که پشت آن پنهان شده بود میترسید.
═════════════════
◤𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒎𝒆✯ : @Nova_the.star
ناوــا
- ۲.۸k
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط