n

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ
"قلب تسخیر شده"
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟔

مه در کوچه سنگین‌تر می‌شد، انگار شهر نفسش را نگه داشته باشد.
دستِ باریک و سرد هنوز روی صورت مَریس سنگینی می‌کرد. زمزمه‌ای در گوشش پیچید اما قبل از اینکه کلمه‌ها شکل بگیرند
مَریس یک قدم عقب رفت.
و دوید...
باید دخترک رو‌ درک کنید...فرض کن کابوسی که برای ۱۸ سال دیده بودی ، ناگهان روبه‌روی‌ات ایستاده باشد ،مهم تر از اون حقیقتی رو میدونست که تابه‌حال فقط ۳ نفر میدونستند...خودش ، مادرش و مادربزرگش...

با اینکه به خاطر روبان هیچی نمی‌دید اما همچنان همه‌ی مسیر تا خانه را یک ضرب دوید ، البته که بعد از ۱۸سال مسیر رو حفظ بود !

نفسش در گلویش گیر کرده بود. پاهایش به سنگ‌فرش می‌کوبیدند و هر بار صدای «تَق» پاهایش با صدای دیگری جواب داده می‌شد.
سایه‌ها.
نه یک سایه ، چندین سایه.
همان‌هایی که سال‌ها در کابوس‌هایش تعقیبش می‌کردند، حالا صدای واقعی داشتند ، تصویرشان واقعی بود ، دخترک برای چند ثانیه حتی نفس ابلیس رو روی صورتش حس کرد...
خش‌خش قدم‌های پشت‌سرش هرگز متوقف نشد، و آن حس سنگین که انگار چشم‌هایی از پشت سر، بدنش را می‌کاوید.

مَریس پیچید داخل کوچهٔ باریک. سوت باد میان خانه‌های چوبی مثل هشداری قدیمی بود.
قلبش درد می‌کرد، اما خانه خیلی نزدیک بود—فقط چند متر.

سایه‌ها پشت سرش موج می‌زدند.
یک لحظه فکر کرد دست یکی‌شان روی شانه‌اش می‌نشیند، اما...در آستانه نزدیک‌شدن به خانه، درست وقتی در خانه‌ی کوچیک رو دید…
سایه‌ها ناگهان ایستادند.
انگار خطی نامرئی روی زمین بود که نمی‌توانستند از آن عبور کنند.
صدایی زیرلبی، شبیه غرشی خفه، از یکی از سایه‌ها بیرون آمد، نه از خشم، بیشتر از فرمانی که مجبور بودند اطاعت کنند.

مَریس نمی‌دانست چرا. نمی‌دانست چطور.
اما فرصت فکر کردن نداشت.
چند قدم آخر را دوید و درست وقتی دستش به در رسید...روبان دور چشمانش باز شد.

نه با دست او و نه با باد.
انگار خودش تصمیم گرفته باشد.
پارچه بر خاک افتاد.
و برای کسری از ثانیه، چشمان مَریس آبی، درخشان مثل عمیق مثل اقیانوس روبه جهان عریان شدند...

دختر نفسش را بند آورد.
و درست همان لحظه،
از دورِ ، یک شیطان سرش را بالا گرفته بود...ابلیس نبود...اما شیطانی بود ، از آن دسته که دختر همیشه میدونست باید ازش دوری کنه...و این شیطان چشماش رو دیده بود..

چیزی در لرزش نور چشم‌های او ثبت شد.
مثل شکارگری که بالاخره نشانهٔ گمشده‌ای را دیده باشد.
بدون حمله. بدون فریاد.
فقط یک نگاه طولانی ، اما کافی بود.

مَریس با دست‌های لرزان روبان را از زمین برداشت، در را باز کرد و داخل خانه رفت.
پشت در نشست.
چند ثانیه فقط نفس کشید، و بعد… هیچ.
نه به مادرش گفت.
نه به مادربزرگ پیرش که با صدای ضعیفی پرسید «مَریس؟»
فقط زمزمه کرد: «چیزی نیست…»

اما خودش هم می‌دانست که «هیچی نیست» از این لحظه به بعد، هرگز حقیقت نخواهد بود.

════‌════‌════‌════‌═

◤𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 𝒎𝒆✯ : @Nova_the.star
ناوــا
دیدگاه ها (۴)

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟕شب، بی‌صدا و سنگین بود....

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟖سه روز گذشته بود.سه روز...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟓دو سال گذشته بود.دو سال...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝟒سال‌ها کابوس دیده بود… ...

Ȼønꝗᵾɇɍɇđ ħɇȺɍŧ "قلب تسخیر شده"𝑃𝑎𝑟𝑡 𝒐n𝒆════‌════‌════‌════‌═...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط