خان زاده پارت13۶
#خان_زاده #پارت13۶
ناباور از آشپزخونه بیرون رفتم و اهورا رو با کلی پلاستیک خرید دیدم.
همه رو جلوی در آشپزخونه گذاشت. مامانش جلو رفت و صورتش و بوسید. با چاپلوسی گفت
_همین الان آیلین گفت نمیای.
اهورا نگاه معناداری بهم انداخت و گفت
_آره قرار بود نیام یه کاری داشتم اما حلش کردم.
اخم کردم و به سمت قابلمه ی غذام رفتم.حتی موقع خوش و بش کردنش با مهتاب صورتمم برنگردوندم.
چند دقیقه بعد حضورش و پشت سرم حس کردم.
_حالت چه طوره عزیزم؟
جواب شم ندادم که صدای مامان فضولش در اومد
_فکر کنم زنت تحمل دو روز مهمون داری از خانوادتو نداره که این طوری رفتار میکنه.باز گلی به جمال مهتاب که با وضعش نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم تا حالا هم اخم به ابرو نیاورده..
به جای من اهورا جواب داد
_نه مامان آیلین خیلیم از اومدنتون خوشحاله منتهی با من قهره.
_قهره؟یعنی چی که قهره؟چی کار کردی کتکش که نزدی!
دیس برنج و سر سفره گذاشتم و گفتم
_ارباب و صدا میزنید سفره آمادست.
مامانش پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.
اهورا بی توجه به حضور مهتاب دستمو گرفت و گفت
_یه لحظه بیا آیلین.
دستمو دنبال خودش کشید.. با حرص دستمو عقب بردم که نگاهم کرد و آروم گفت
_یعنی دیگه حق گرفتن دستتم ندارم؟
بدون حواب دادن به سمت اتاق رفتم. پشت سرم اومد. درو بست و گفت
_اخماتو باز کن.
اخمام بیشتر در هم رفت و گفتم
_چرا به خانوادت راستشو نمیگی؟
_چون نمیخوام چیزی بدونن. یکی دو روز دیگه اینجان تو همین یکی دو روزم...
وسط حرفش پریدم
_من مشکلی ندارم اما تو حق نداری پاتو توی این خونه بذاری.میخوای زن تو ببینی ببرش بیرون، ببرش خونه ی خودت اما نیا اینجا..
🍁 🍁 🍁 🍁
ناباور از آشپزخونه بیرون رفتم و اهورا رو با کلی پلاستیک خرید دیدم.
همه رو جلوی در آشپزخونه گذاشت. مامانش جلو رفت و صورتش و بوسید. با چاپلوسی گفت
_همین الان آیلین گفت نمیای.
اهورا نگاه معناداری بهم انداخت و گفت
_آره قرار بود نیام یه کاری داشتم اما حلش کردم.
اخم کردم و به سمت قابلمه ی غذام رفتم.حتی موقع خوش و بش کردنش با مهتاب صورتمم برنگردوندم.
چند دقیقه بعد حضورش و پشت سرم حس کردم.
_حالت چه طوره عزیزم؟
جواب شم ندادم که صدای مامان فضولش در اومد
_فکر کنم زنت تحمل دو روز مهمون داری از خانوادتو نداره که این طوری رفتار میکنه.باز گلی به جمال مهتاب که با وضعش نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم تا حالا هم اخم به ابرو نیاورده..
به جای من اهورا جواب داد
_نه مامان آیلین خیلیم از اومدنتون خوشحاله منتهی با من قهره.
_قهره؟یعنی چی که قهره؟چی کار کردی کتکش که نزدی!
دیس برنج و سر سفره گذاشتم و گفتم
_ارباب و صدا میزنید سفره آمادست.
مامانش پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه رفت بیرون.
اهورا بی توجه به حضور مهتاب دستمو گرفت و گفت
_یه لحظه بیا آیلین.
دستمو دنبال خودش کشید.. با حرص دستمو عقب بردم که نگاهم کرد و آروم گفت
_یعنی دیگه حق گرفتن دستتم ندارم؟
بدون حواب دادن به سمت اتاق رفتم. پشت سرم اومد. درو بست و گفت
_اخماتو باز کن.
اخمام بیشتر در هم رفت و گفتم
_چرا به خانوادت راستشو نمیگی؟
_چون نمیخوام چیزی بدونن. یکی دو روز دیگه اینجان تو همین یکی دو روزم...
وسط حرفش پریدم
_من مشکلی ندارم اما تو حق نداری پاتو توی این خونه بذاری.میخوای زن تو ببینی ببرش بیرون، ببرش خونه ی خودت اما نیا اینجا..
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۷k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.