خان زاده پارت1۳۷
#خان_زاده #پارت1۳۷
نگاه طولانی بهم انداخت و گفت
_یعنی تا این حد ازم متنفری؟
با قاطعیت گفتم
_نه نیستم....فقط نمیخوام یه مرد نامحرم تو خونم باشه.در ضمن...
مکث کردم و خیره به چشاش گفتم
_دفعه ی دیگه که دستت بهم بخوره حرمت می شکنم و همه چیو میگم بهشون.
خواستم از اتاق بیرون برم که گفت
_حداقل اون شال مسخره رو از سرت در بیار این طوری که تابلو تری.مگه اون چهار کلمه ی عربی مسخره چیو عوض کرده که تو این طوری ازم رو میگیری؟
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم.
از شانس قشنگم همون لحظه صدای گوشیم توی اتاق پیچید. برگشتم. اهورا چون به گوشیم نزدیک تر بود برش داشت و با دیدن صفحه ی موبایل اخماش در هم رفت و غرید
_این مرتیکه واسه چی این وقت شب به تو زنگ میزنه؟
به سمتش رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. سامان بود.
با فک قفل شدش گفت
_انقدر باهاش صمیمی شدی که به اسم کوچیک سیوش میکنی؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_ایناش ربطی به تو نداره.
صدای تماس و قطع کردم و از اونجایی که شام یخ کرد از اتاق بیرون رفتم.
همشون سر میز نشسته بودن.
نگاهم به مهتاب با چشمای قرمزش افتاد. بیچاره چه قدر ناراحت بود لابد فکر میکرد ما توی اون اتاق کوفتی دل و قلوه رد و بدل می کردیم.
نشستم که مادر اهورا گفت
_خدایی نکرده موهات آسیب دیده؟آخه همش شال رو سرته.
همون لحظه اهورا با اخم های در هم کنارم نشست و گفت
_مامان واسه من کم بکش.
به بهانه ی باد کولر بلند شدم و جامو عوض کردم. کنار مهتاب نشستم.
با این کارم اخماش بیشتر در هم رفت..
شام با حرفای بیخودی گذشت.نه من نه اهورا جز یکی دو لقمه نخوردیم.
مامانش که این همه خورد و آخرم به جای تشکر تیکه انداخت.
ظرفا رو جمع کردم و توی سینک گذاشتم. مهتاب ایستاد تا بشوره که مامان اهورا کنارش زد و به ظاهر آهسته گفت
_اون یکی اتاق و برای تو و اهورا آماده کردم. برو تا موقعی که میاد تو اتاق یه دستی به سر و روت بکش.
🍁 🍁 🍁 🍁
نگاه طولانی بهم انداخت و گفت
_یعنی تا این حد ازم متنفری؟
با قاطعیت گفتم
_نه نیستم....فقط نمیخوام یه مرد نامحرم تو خونم باشه.در ضمن...
مکث کردم و خیره به چشاش گفتم
_دفعه ی دیگه که دستت بهم بخوره حرمت می شکنم و همه چیو میگم بهشون.
خواستم از اتاق بیرون برم که گفت
_حداقل اون شال مسخره رو از سرت در بیار این طوری که تابلو تری.مگه اون چهار کلمه ی عربی مسخره چیو عوض کرده که تو این طوری ازم رو میگیری؟
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم.
از شانس قشنگم همون لحظه صدای گوشیم توی اتاق پیچید. برگشتم. اهورا چون به گوشیم نزدیک تر بود برش داشت و با دیدن صفحه ی موبایل اخماش در هم رفت و غرید
_این مرتیکه واسه چی این وقت شب به تو زنگ میزنه؟
به سمتش رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. سامان بود.
با فک قفل شدش گفت
_انقدر باهاش صمیمی شدی که به اسم کوچیک سیوش میکنی؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_ایناش ربطی به تو نداره.
صدای تماس و قطع کردم و از اونجایی که شام یخ کرد از اتاق بیرون رفتم.
همشون سر میز نشسته بودن.
نگاهم به مهتاب با چشمای قرمزش افتاد. بیچاره چه قدر ناراحت بود لابد فکر میکرد ما توی اون اتاق کوفتی دل و قلوه رد و بدل می کردیم.
نشستم که مادر اهورا گفت
_خدایی نکرده موهات آسیب دیده؟آخه همش شال رو سرته.
همون لحظه اهورا با اخم های در هم کنارم نشست و گفت
_مامان واسه من کم بکش.
به بهانه ی باد کولر بلند شدم و جامو عوض کردم. کنار مهتاب نشستم.
با این کارم اخماش بیشتر در هم رفت..
شام با حرفای بیخودی گذشت.نه من نه اهورا جز یکی دو لقمه نخوردیم.
مامانش که این همه خورد و آخرم به جای تشکر تیکه انداخت.
ظرفا رو جمع کردم و توی سینک گذاشتم. مهتاب ایستاد تا بشوره که مامان اهورا کنارش زد و به ظاهر آهسته گفت
_اون یکی اتاق و برای تو و اهورا آماده کردم. برو تا موقعی که میاد تو اتاق یه دستی به سر و روت بکش.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۲.۵k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.