خان زاده پارت1۳۵
#خان_زاده #پارت1۳۵
برای لحظه ای خشکم زد اما خیلی سریع به خودم اومدم و با تحکم گفتم
_برو عقب
عوضی اومد جلو..برخورد تنم و با تنش نمیخواستم.کیفم و روی سینش گذاشتم و هلش دادم عقب اما تکون نخورد. به جاش با لحن محکمی دستور داد
_دیگه سامان و نمیبینی.
با سرکشی گفتم
_من هر کاری دلم بخواد میکنم دیدارمم به سام...
محکم جلوی دهنم و گرفت و با فک محکمش غرید
_اسمش و نمیاری به زبونت.
این دفعه با تموم توان هلش دادم و داد زدم
_دردت چیه تو؟
دکمه ی حرکت آسانسور و زدم و گفتم
_دیشب عقد کردی و امروز به من امر و نهی میکنی؟بفرما برو ور دل زنت که انتخابته. چی میخوای ازم اهورا؟
نگاهم کرد و خواست جواب بده که در آسانسور باز شد.
کنار زدمش و از آسانسور بیرون رفتم و با همون حال گفتم
_اگه دنبالم بیای یه کار دست خودم میدم.
حتی پشتمم نگاه نکردم و خداروشکر صدای قدماشم نشنیدم.
* * * *
با حرص شالمو روی سرم انداختم.همین مونده بود با این وضعیت خانوادشو تحمل کنم.از همه بدتر مهتاب با اون شکم پرش داشت روی اعصابم می رفت.
از اتاق بیرون رفتم و با لبخندی که به مامان اهورا زدم وارد آشپزخونه شدم.
مهتاب بیچاره داشت ظرفا رو می شست.
در حالی که سعی میکردم لحنم بد نباشه گفتم
_تو چرا زحمت میکشی عزیزم؟
لبخند زد و گفت
_زحمتی نیست.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول چیدن میز شدم.
مادر اهورا وارد شد و گفت
_ما منتظر اهورا می مونیم عروس خانوم بیخودی میز و نچین.
به کارم ادامه دادم و گفتم
_اهورا امشب نمیاد.
_وا...چرا نیاد؟
هنوز جواب نداده بودم صدای باز شدن در اومد و مادر اهورا لبخند زد و گفت
_بفرما... شاه پسرمم اومد
🍁 🍁 🍁 🍁
برای لحظه ای خشکم زد اما خیلی سریع به خودم اومدم و با تحکم گفتم
_برو عقب
عوضی اومد جلو..برخورد تنم و با تنش نمیخواستم.کیفم و روی سینش گذاشتم و هلش دادم عقب اما تکون نخورد. به جاش با لحن محکمی دستور داد
_دیگه سامان و نمیبینی.
با سرکشی گفتم
_من هر کاری دلم بخواد میکنم دیدارمم به سام...
محکم جلوی دهنم و گرفت و با فک محکمش غرید
_اسمش و نمیاری به زبونت.
این دفعه با تموم توان هلش دادم و داد زدم
_دردت چیه تو؟
دکمه ی حرکت آسانسور و زدم و گفتم
_دیشب عقد کردی و امروز به من امر و نهی میکنی؟بفرما برو ور دل زنت که انتخابته. چی میخوای ازم اهورا؟
نگاهم کرد و خواست جواب بده که در آسانسور باز شد.
کنار زدمش و از آسانسور بیرون رفتم و با همون حال گفتم
_اگه دنبالم بیای یه کار دست خودم میدم.
حتی پشتمم نگاه نکردم و خداروشکر صدای قدماشم نشنیدم.
* * * *
با حرص شالمو روی سرم انداختم.همین مونده بود با این وضعیت خانوادشو تحمل کنم.از همه بدتر مهتاب با اون شکم پرش داشت روی اعصابم می رفت.
از اتاق بیرون رفتم و با لبخندی که به مامان اهورا زدم وارد آشپزخونه شدم.
مهتاب بیچاره داشت ظرفا رو می شست.
در حالی که سعی میکردم لحنم بد نباشه گفتم
_تو چرا زحمت میکشی عزیزم؟
لبخند زد و گفت
_زحمتی نیست.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول چیدن میز شدم.
مادر اهورا وارد شد و گفت
_ما منتظر اهورا می مونیم عروس خانوم بیخودی میز و نچین.
به کارم ادامه دادم و گفتم
_اهورا امشب نمیاد.
_وا...چرا نیاد؟
هنوز جواب نداده بودم صدای باز شدن در اومد و مادر اهورا لبخند زد و گفت
_بفرما... شاه پسرمم اومد
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۳k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.