خان زاده پارت1۳۸
#خان_زاده #پارت1۳۸
خودمو زدم به نشنیدن و پای ظرفا ایستادم.
دو تاشونم از آشپزخونه رفتن بیرون و منو با کوهی از ظرف تنها گذاشتن.
چونم لرزید...بدبخت تر از منم بود؟از طرفی غم حرفاشون از طرفی خستگی داشت از پا درم میآورد.
تند تند ظرفا رو کف زدم و توی حال خودم بودم که کسی کنارم ایستاد.
سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا خواستم چیزی بگم که با کارش ماتم برد.
باور کنم این اهورا بود که داشت ظرف می شد؟
با دیدن نگاه متعجبم گفت
_خسته ای برو بخواب.
اخم کردم و گفتم
_خودم میشورم. تو برو زنت منتظره.
اعتنایی به حرفم نکرد و به آب کشیدن ظرفا ادامه داد.
نگاه چپ چپی بهش کردم و مشغول شستن شدم.هر از گاهی نگاهم میکرد اما خداروشکر چیزی نمی گفت.
کم کم از اون حال بد در اومده بودم که باز صدای مامانش ضد حال شد
_خدا مرگم بده اهورا تو ظرف میشوری؟
نفسم و فوت کردم که با لحن نیش داری گفت
_من چه می دونستم زنت چهار تا ظرف نمیتونه بشوره. والا خوبه پا به ماهم نیست انقدر ناز داره بیا مادر بیا برو استراحت کن من باقی شو میشورم.
اهورا بی اعتنا به کارش ادامه داد و گفت
_تو برو بخواب مامان.
_مگه میشه؟ما از این رسما نداریم که مرد کار خونه بکنه.برو پیش زنت منتظره بهش سر که نمیزنی حالا که اومده حداقل برو پیشش دل تنگته!
شیر آب و بستم و در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم
_راست میگن مادر جون شما برید من خودم انجام میدم یکی دو تا ظرف دیگه بیشتر نمونده.
بر خلاف انتظارم سر تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
با این کارش رسما آتیش گرفتم.تمام ظرفا رو با اشک شستم و جمع کردم و وقتی از برق زدن آشپزخونه مطمئن شدم به سمت اتاقم رفتم.سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به اتاقی که برای مهتاب و اهورا آماده شده بود نندازم.
وارد اتاق شدم و بدون روشن کردن برق پیشونیم و به در چسبوندم و اشکام دوباره سر گرفت.
چرا هر کاری هم می کردم نمی تونستم از این قلب لعنتیم بیرونش کنم. کم بلا سرم آورد؟
کم دلمو شکوند؟
_آیلین.
با شنیدن صداش درست پشت سرم از جا پریدم و ناباور نگاهش کردم
🍁 🍁 🍁 🍁
خودمو زدم به نشنیدن و پای ظرفا ایستادم.
دو تاشونم از آشپزخونه رفتن بیرون و منو با کوهی از ظرف تنها گذاشتن.
چونم لرزید...بدبخت تر از منم بود؟از طرفی غم حرفاشون از طرفی خستگی داشت از پا درم میآورد.
تند تند ظرفا رو کف زدم و توی حال خودم بودم که کسی کنارم ایستاد.
سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا خواستم چیزی بگم که با کارش ماتم برد.
باور کنم این اهورا بود که داشت ظرف می شد؟
با دیدن نگاه متعجبم گفت
_خسته ای برو بخواب.
اخم کردم و گفتم
_خودم میشورم. تو برو زنت منتظره.
اعتنایی به حرفم نکرد و به آب کشیدن ظرفا ادامه داد.
نگاه چپ چپی بهش کردم و مشغول شستن شدم.هر از گاهی نگاهم میکرد اما خداروشکر چیزی نمی گفت.
کم کم از اون حال بد در اومده بودم که باز صدای مامانش ضد حال شد
_خدا مرگم بده اهورا تو ظرف میشوری؟
نفسم و فوت کردم که با لحن نیش داری گفت
_من چه می دونستم زنت چهار تا ظرف نمیتونه بشوره. والا خوبه پا به ماهم نیست انقدر ناز داره بیا مادر بیا برو استراحت کن من باقی شو میشورم.
اهورا بی اعتنا به کارش ادامه داد و گفت
_تو برو بخواب مامان.
_مگه میشه؟ما از این رسما نداریم که مرد کار خونه بکنه.برو پیش زنت منتظره بهش سر که نمیزنی حالا که اومده حداقل برو پیشش دل تنگته!
شیر آب و بستم و در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم
_راست میگن مادر جون شما برید من خودم انجام میدم یکی دو تا ظرف دیگه بیشتر نمونده.
بر خلاف انتظارم سر تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت.
با این کارش رسما آتیش گرفتم.تمام ظرفا رو با اشک شستم و جمع کردم و وقتی از برق زدن آشپزخونه مطمئن شدم به سمت اتاقم رفتم.سعی کردم حتی نیم نگاهی هم به اتاقی که برای مهتاب و اهورا آماده شده بود نندازم.
وارد اتاق شدم و بدون روشن کردن برق پیشونیم و به در چسبوندم و اشکام دوباره سر گرفت.
چرا هر کاری هم می کردم نمی تونستم از این قلب لعنتیم بیرونش کنم. کم بلا سرم آورد؟
کم دلمو شکوند؟
_آیلین.
با شنیدن صداش درست پشت سرم از جا پریدم و ناباور نگاهش کردم
🍁 🍁 🍁 🍁
۸.۵k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.