خیانت تو خون من جایی نداره...

پارت 1

- جدی میگی؟


دختر با پوزخند ، به مرد رو به روش نگاه کرد.
مرد درحالی که انگشتاش روی ماشه بود.
با هر بار پوزخند دختر حس میکرد روانی میشه..

• خیلی به خودت اطمینان داری پارک جنیس؟
هه..
مرد با خنده عصبیش کلماتش رو فریاد می‌زد..
دختر در پاسخ فقط پوزخند میزد.

- نه. به خودم نه ، ولی به اون اطمینان دارم

حتی ذره ای هم ضعف نشون نداد
پوسده سفید زانو هاش روی زمین سرد ترکیده بود و خون میومد.
هر قطره از خون هاش ،بخشی از زمین زیرزمین تارک رو قرمز می‌کرد.
حس میکرد مدام سوزنی توی زانو هاش فرو میکنن
ولی نمیخواست کوتاه بیاد ..

نه هرگز غرورش بهش اجازه نمی‌داد‌
به عنوان یک مافیا..
به عنوان همسر پارک سونگهون

• چرا؟
پسر با چشم های خونی دوباره فریاد زد
اونم درد بدی داشت.
اسلحه گرفتن روی دوست بچگی.. نه قطعا کار راحتی نیست. ولی چی کار میکرد؟
عشقی که نسبت به دختر داشت
فرا تر از حس دوستش بود.
بار ها به پای دختر افتاد ،از هر روشی که میتونست ...
ولی فایده ای نداشت

' لطفا تمومش کن لی هان! ما دوستیم فراموش کردی!؟ ما هرگز نمیتونیم قرار بزاریم.. '

هربار یک جواب تکراری..
چرا؟هر سه تای اونا از بچگی باهم دوست بودن
اون ، جنیس و سونگهون..
دوستایی صمیمی البته..
تا قبل از اینکه جنیس و سونگهون مخفیانه قرار بزارن.
از یه دعوا ساده سر دختر شروع شد..
تا دشمنی و قسم خوردن به اینکه یه روز با ارزش ترین دارایی پسر رو میگیره...

و حالا بعد ۱۲ سال دشمنی و کینه،اون دختر اینجاست..
با ارزش ترین دارایی پارک سونگهون ..
و پارک سونگهون... به زودی اون رو از دست می‌داد.

برای لحظه ای دستاش لرزید..
انگشتی که روی ماشه بود میلرزید..
از کاری که می‌خواست بکنه مطمعن نبود ولی ..
دختر رو به روش برای مردن هم آماده بود..

• چرا...
- چیه؟
• چرا.. حتی حاضری بمیری..ولی حاضر نیستی از علاقت به اون دست بکشی..

دختر در مقابل چهره اش رو حفظ کرد ‌.
حتی ذره ای هم ضعف نشون نمیخواست بده..
این بار پسر فریادش رو با اشک توی صورت دختر کوبوند

• چرا همیشه اون برات مهمهه؟!!!
- چون عاشقشم.

پسر لبخند غمگینی زد..
• همین!؟..
چون عاشقشم..
یعنی میخوای بمیری؟

دختر لبخندی زد ..چهره اش برخلاف درونش بود.
از درون میسوخت..
اگه میمرد دیگه نمیتونست در کنار سونگهون باشه..
ولی هرگز هم نمیخواست بهش خیانت کنه
حتی اگه میمیرد..

- اره،میمیرم.
منو زود بکش.


• چرااا عوضییییی

پسر این بار اسلحه توی دستاش رو رها کرد و یقه لباس سفید دختر رو گرفت.
خشمش.. شکستش.. خاطرات دوستی سه نفرشون..

همشون مانع این میشد که اسلحه رو توی دستاش بگیره و قلب دختر رو هدف بگیره..
پس برای آخرین بار هم که شده باید تلاشش رو میکرد.
دستاش رو روی گونه سرد دختر کشید..


ادامه دارد...

#تکپارتی
#درخواستی
#مافیا
#سونگهون
دیدگاه ها (۱)

سناریو انهایپنوقتی حالا خوب نیست و بهشون نگفتی ...هیسونگ: تم...

پارت 2." 𝐌𝐲 𝐥𝐢𝐟𝐞 𝐢𝐬 𝐬𝐨 𝐮𝐧𝐟𝐚𝐢𝐫"16سال پیش"دخترک پنج ساله درح...

پارت 1."𝐌𝐲 𝐥𝐢𝐟𝐞 𝐢𝐬 𝐬𝐨 𝐮𝐧𝐟𝐚𝐢𝐫 نوامبر....نفس،نفس زنان راه رو ه...

𝐌𝐲 𝐥𝐢𝐟𝐞 𝐢𝐬 𝐬𝐨 𝐮𝐧𝐟𝐚𝐢𝐫#زندگی_ناعادلانه_منژانر: غمگین_عاشقانهشخ...

SENARIO::LAVE IS IOST(عشق گم شده)::PART:: 1

در بند اشتباه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط