عشق باطعم تلخ part104
#عشق_باطعم_تلخ #part104
چهقدر طعم عشق تلخ بود...
- فرحان؟
آهی کشید، دستش رو کشید روی گونهش تا اشکهاش رو پاک کنه.
- جانم؟
خیره شدم به نقطه نامعلومی...
- عشق طعمش تلخِ؛ ولی گاهی تلخی این عشق جوری شیرین میشه که اینروزها میشه خاطرههای سخت عشق که گذشتن.
سرش رو تکون داد، ادامه دادم:
- نباید تسلیم شد، مثل منی که پرهام زده زیر همه چی؛ ولی بازم...
سکوت کردم، فرحان ادامه داد:
- من تسلیم نمیشم باز هم اعتراف میکنم، من از حرفی که زدم پا پس نمیکشم!
لبخندی از سر خوشنودی زدم باید با شهرزاد صحبت کنم، تنها کسی که میتونست بهشون کمک کنه منم.
فرحان حرکت کرد تا خونه رسیدیم، ساعت پنج عصر بود یه چیزی خوردم خوابیدم.
با صدای زنگ در از خواب پریدم کشقوسی به بدنم دادم با اعصابی خراب و خواب آلود رفتم سمت در، اینقدر گیج خواب بودم که با همون شلختگی رفتم در رو باز کردم؛ با دیدن شخص پشت در، خواب از سرم پرید چشمهام مثل لامپ روشن شدند!
- سلام؛ اجازه هست بیام تو؟
از جلوی در رفتم کنار، خاله پریا اومد داخل نگاهی به خونهم کرد؛ چهقدر بهم ریخته بود، خاک توی سرت آنا، در عین راه رفتن مشغول جمع کردن وسایلم شدم، خاله پریا خندید...
- حق میدم خونهت بهم ریخته باشه، چون واقعاً وقت نمیکنی.
لبخندی زدم خاله روی مبل روبهروی تلویزیون نشست، رفتم براش کیک و چای آوردم.
- خیلی خوش اومدین.
- مرسی عزیزم.
خیره شده بهم با مهربونیت نگاهم میکرد.
- خودت که خبری از ما نمیگیری.
سرم رو انداختم پایین از جاش بلند شد اومد کنارم نشست، دستم روی توی دستهاش گرفت.
- نمیخوام یه لحظه حس کنی تنهایی، منم مثل مادرت.
با دست دیگهش دستش رو دور حلقه کرد.
- آنا توهم مثل پریناز و پرهامی واسم.
گفت پرهام چرا همش یادآوری میکنن، کل فکر و ذهنم درگیر میشه؛ اما فکر کردن بهش رو دوست داشتم، برام شیرین بود.
چشمهام رو بستم دلم میخواست حرفهای دلم رو بهش بزنم؛ اما زبونم نمیگرفت...
قلبم میگفت از دلتنگیم بگم، از حسم بگم، از فکرم بگم، از خاطراتمون بگم، از پرهام بگه، از خاطراتش بگه، از شیطونیاش بگه...
ولی با تمام خواستهی قلبیم نمیتونستم چیزی به زبون بیارم.
کمی خاله پریا کنارم موند باهم حرف زدیم اما حرفی از پرهام نزد، بعدش رفت و باز من موندمو تنهایی...
ادامه در کامنت 😎
چهقدر طعم عشق تلخ بود...
- فرحان؟
آهی کشید، دستش رو کشید روی گونهش تا اشکهاش رو پاک کنه.
- جانم؟
خیره شدم به نقطه نامعلومی...
- عشق طعمش تلخِ؛ ولی گاهی تلخی این عشق جوری شیرین میشه که اینروزها میشه خاطرههای سخت عشق که گذشتن.
سرش رو تکون داد، ادامه دادم:
- نباید تسلیم شد، مثل منی که پرهام زده زیر همه چی؛ ولی بازم...
سکوت کردم، فرحان ادامه داد:
- من تسلیم نمیشم باز هم اعتراف میکنم، من از حرفی که زدم پا پس نمیکشم!
لبخندی از سر خوشنودی زدم باید با شهرزاد صحبت کنم، تنها کسی که میتونست بهشون کمک کنه منم.
فرحان حرکت کرد تا خونه رسیدیم، ساعت پنج عصر بود یه چیزی خوردم خوابیدم.
با صدای زنگ در از خواب پریدم کشقوسی به بدنم دادم با اعصابی خراب و خواب آلود رفتم سمت در، اینقدر گیج خواب بودم که با همون شلختگی رفتم در رو باز کردم؛ با دیدن شخص پشت در، خواب از سرم پرید چشمهام مثل لامپ روشن شدند!
- سلام؛ اجازه هست بیام تو؟
از جلوی در رفتم کنار، خاله پریا اومد داخل نگاهی به خونهم کرد؛ چهقدر بهم ریخته بود، خاک توی سرت آنا، در عین راه رفتن مشغول جمع کردن وسایلم شدم، خاله پریا خندید...
- حق میدم خونهت بهم ریخته باشه، چون واقعاً وقت نمیکنی.
لبخندی زدم خاله روی مبل روبهروی تلویزیون نشست، رفتم براش کیک و چای آوردم.
- خیلی خوش اومدین.
- مرسی عزیزم.
خیره شده بهم با مهربونیت نگاهم میکرد.
- خودت که خبری از ما نمیگیری.
سرم رو انداختم پایین از جاش بلند شد اومد کنارم نشست، دستم روی توی دستهاش گرفت.
- نمیخوام یه لحظه حس کنی تنهایی، منم مثل مادرت.
با دست دیگهش دستش رو دور حلقه کرد.
- آنا توهم مثل پریناز و پرهامی واسم.
گفت پرهام چرا همش یادآوری میکنن، کل فکر و ذهنم درگیر میشه؛ اما فکر کردن بهش رو دوست داشتم، برام شیرین بود.
چشمهام رو بستم دلم میخواست حرفهای دلم رو بهش بزنم؛ اما زبونم نمیگرفت...
قلبم میگفت از دلتنگیم بگم، از حسم بگم، از فکرم بگم، از خاطراتمون بگم، از پرهام بگه، از خاطراتش بگه، از شیطونیاش بگه...
ولی با تمام خواستهی قلبیم نمیتونستم چیزی به زبون بیارم.
کمی خاله پریا کنارم موند باهم حرف زدیم اما حرفی از پرهام نزد، بعدش رفت و باز من موندمو تنهایی...
ادامه در کامنت 😎
۵.۳k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.