عشق باطعم تلخ part103
#عشق_باطعم_تلخ #part103
همینطور داشتم ویترینهای مغازهها رو نگاه میکردم که چشمم خورد به کفشهای دخترونه خوشگل، حواسم به اون دوتا نبود که در حال بحث بودن، نمیدونم اینبار سر چی دعوا میکردن!
خیره شدم به کفشهای مشکی زمستونی، چهقدر ناز بودن؛ ولی حیف کفش به اندازه کافی داشتم و قصد خرید نداشتم.
با صدای سیلی برگشتم طرف شهرزاد و فرحان شوکه شدم؛ فرحان دستش روی گونهش بود و گردنش کج کرده بود یک طرف و شهرزاد با عصبانیت تمام زل زده بود بهش، باورم نمیشد صدای سیلی کار دوتاشون باشه.
فوراً رفتم سمتشون...
- بچهها؟
شهرزاد اخمهاش بیشتر رفت توی هم...
- آخرین دفعهت باشه!
و با عجله رفت سمت در خروجی پاساژ، فرحان از عصبانیت دندونهاش روی هم فشار داد و آروم دستش رو کشید رو گونهش، باورم نمیشد شهرزاد اینکار رو کرده باشه!
دست فرحان رو گرفتم از پاساژ زدیم بیرون توی تمام مدت فرحان سکوت کرده بود؛ سعی کردم جای آرومی پیدا کنم تا با فرحان صحبت کنیم.
به سمت ماشین رفتیم، اصلاً از شهرزاد خبری نبود. داخل ماشین نشستم، فرحان هنوزم سکوت کرده بود.
- فرحان قضیه چیه؟! چرا اینطوری کرد؟
عصبانیتش رو از دستهای مشت شده که آروم میکوبید به فرمون، میتونستم تشخیص بدم.
- آنا پرهام حق داشت...
با تعجب خیره شدم بهش الآن بهجای اینکه بهم درستحسابی بگن قضیه چیه؟ داره از اون میگه که کلا حواسم پرت شه!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم...
- فرحان اول آروم باش
دست مشت شدهش رو گرفتم توی دستم
- جواب منو بده چی گفت؟ چی گفتی قاطی کرد؟!
دستش رو کشید روی صورتش پوفی کشید.
- از عشق بهش گفتم، بر خلاف پرهام بهش اعتراف کردم و در جواب...
یه لحظه من کاملاً هنگ کردم، فرحان عاشق شده! عاشق کی؟ شهرزاد؟! چه ربطی به پرهام داره؟!
- ف..فرحان... متوجه نشدم!
چشمهاش رو بست و برگشت طرفم، خیره شد به چشمهام...
- بهش گفتم دوست دارم.
- برام عجیبِ.
فرحان با تعجب نگاهم کرد.
- چی؟ اینکه عاشق شدم؟!
سرم رو تکون دادم...
- نه، اینکه شهرزاد چرا اینکار رو کرد!
پوفی کشیدم فرحان سرش پایین انداخته بود با صدای آروم و خفهای گفت:
- خورد شدم، همیشه نباید عشق رو اعتراف کرد! تازه میفهمم ترس پرهام از چی بوده.
در کامنت...
همینطور داشتم ویترینهای مغازهها رو نگاه میکردم که چشمم خورد به کفشهای دخترونه خوشگل، حواسم به اون دوتا نبود که در حال بحث بودن، نمیدونم اینبار سر چی دعوا میکردن!
خیره شدم به کفشهای مشکی زمستونی، چهقدر ناز بودن؛ ولی حیف کفش به اندازه کافی داشتم و قصد خرید نداشتم.
با صدای سیلی برگشتم طرف شهرزاد و فرحان شوکه شدم؛ فرحان دستش روی گونهش بود و گردنش کج کرده بود یک طرف و شهرزاد با عصبانیت تمام زل زده بود بهش، باورم نمیشد صدای سیلی کار دوتاشون باشه.
فوراً رفتم سمتشون...
- بچهها؟
شهرزاد اخمهاش بیشتر رفت توی هم...
- آخرین دفعهت باشه!
و با عجله رفت سمت در خروجی پاساژ، فرحان از عصبانیت دندونهاش روی هم فشار داد و آروم دستش رو کشید رو گونهش، باورم نمیشد شهرزاد اینکار رو کرده باشه!
دست فرحان رو گرفتم از پاساژ زدیم بیرون توی تمام مدت فرحان سکوت کرده بود؛ سعی کردم جای آرومی پیدا کنم تا با فرحان صحبت کنیم.
به سمت ماشین رفتیم، اصلاً از شهرزاد خبری نبود. داخل ماشین نشستم، فرحان هنوزم سکوت کرده بود.
- فرحان قضیه چیه؟! چرا اینطوری کرد؟
عصبانیتش رو از دستهای مشت شده که آروم میکوبید به فرمون، میتونستم تشخیص بدم.
- آنا پرهام حق داشت...
با تعجب خیره شدم بهش الآن بهجای اینکه بهم درستحسابی بگن قضیه چیه؟ داره از اون میگه که کلا حواسم پرت شه!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم...
- فرحان اول آروم باش
دست مشت شدهش رو گرفتم توی دستم
- جواب منو بده چی گفت؟ چی گفتی قاطی کرد؟!
دستش رو کشید روی صورتش پوفی کشید.
- از عشق بهش گفتم، بر خلاف پرهام بهش اعتراف کردم و در جواب...
یه لحظه من کاملاً هنگ کردم، فرحان عاشق شده! عاشق کی؟ شهرزاد؟! چه ربطی به پرهام داره؟!
- ف..فرحان... متوجه نشدم!
چشمهاش رو بست و برگشت طرفم، خیره شد به چشمهام...
- بهش گفتم دوست دارم.
- برام عجیبِ.
فرحان با تعجب نگاهم کرد.
- چی؟ اینکه عاشق شدم؟!
سرم رو تکون دادم...
- نه، اینکه شهرزاد چرا اینکار رو کرد!
پوفی کشیدم فرحان سرش پایین انداخته بود با صدای آروم و خفهای گفت:
- خورد شدم، همیشه نباید عشق رو اعتراف کرد! تازه میفهمم ترس پرهام از چی بوده.
در کامنت...
۱۰.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.