عشق باطعم تلخ part102
#عشق_باطعم_تلخ #part102
آروم و نامنظم نفس میکشید.
- پرهام؟
صدام خوبهخود میلرزید...
هیچی نمیگفت، دلم میخواست تمام حرفهای دلم رو بهش بگم بدون مکث، دلم میخواست از دلتنگیم بگم، از اینکه منم دوستش دارم، از اینکه حسم بهش همون حسیِ که اون بهم داره؛ اما لال شده بودم!
- سلام...
با صداش قلبم ریخت خودش بود، صدای مضطرب پر از دلهرهش به گوشم خورد.
- خوبی آنا؟
قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن جوری که انگار میخواست از جاش کنده شه، انگار مسکن بهش تزریق کردن از جنس آرامش.
فقط تونستم بگم:
- هوم.
انگار اونم حالی مثل حال من داشت، نمیتونست چیزی به زبون بیاره و فقط سکوتمون بود که باهم حرف میزد.
روی صندلی نشستم، دلم میخواست کنارم باشه حسش کنم، بدونم واقعاً کنارم هست.
با صدای که حتی خودم به سختی میتونستم بشنوم گفتم:
- کی برمیگردی؟
خندید از اون خندههاش که دلم آدم رو زیر رو میکرد.
- دلتنگ استادتی یا دلتنگ سختگیریاش؟
- دلتنگ حرفاش...
یه لحظه خودمم نفهمیدم چی به زبون آوردم و باز سکوت چند لحظهای بینمون ساکن شد؛ شاید توقع شنیدن چنین چیزی رو نداشت!
دلم رو زدم به دریا، باید بهش درمورد اون روز بگم، باید متوجه شه که بین من و رضا هیچی نبود و نیست.
- اون روز...
صدای نفسهاش تندتر شد.
- شب بود کنار خیابون بودم...
پرید وسط حرفم.
- نیازی نیست توضیح بدی، باید برم کار دارم.
قلبم ریخت از بیتفاوتیش از اینکه مهم نبود براش توضیح بدم...
بر خلاف میلم فقط تونستم بگم:
- اهوم باشه.
خواستم گوشی از کنار گوشم دور کنم که گفت:
- مواظب خودت باش.
اشک توی چشمهام جمع شد؛ نمیدونم اشک شوق بود یا ناراحتی؟! گوشه لبمو گزیدم تماس رو قطع کردم، سرم رو بلند کردم مثل همیشه هوای گرفته و ابری بود، آروم زمزمه کردم: « توهم همینطور.»
یکم بیرون قدم زدم تا حالم بهتر شه خواستم برم که فرحان اومد پیشم.
- چیشد؟ خوبی؟
سرم رو تکون دادم.
- هی.
به ساعتم نگاه کردم ساعت دو نیم بود.
- خب من برم شهرزاد میاد دنبالم که باهم بریم بازار.
فرحان یه نگاه کوتاه بهم کرد.
- دوتایی میرید بازار؟
خیره شدم بهش...
- آره
- پس منم میام باهاتون.
نگاهی بهش کردم.
- خیلی خب ماشینمونم جور شد، همه چی عالی شد.
...
کامنت...
آروم و نامنظم نفس میکشید.
- پرهام؟
صدام خوبهخود میلرزید...
هیچی نمیگفت، دلم میخواست تمام حرفهای دلم رو بهش بگم بدون مکث، دلم میخواست از دلتنگیم بگم، از اینکه منم دوستش دارم، از اینکه حسم بهش همون حسیِ که اون بهم داره؛ اما لال شده بودم!
- سلام...
با صداش قلبم ریخت خودش بود، صدای مضطرب پر از دلهرهش به گوشم خورد.
- خوبی آنا؟
قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن جوری که انگار میخواست از جاش کنده شه، انگار مسکن بهش تزریق کردن از جنس آرامش.
فقط تونستم بگم:
- هوم.
انگار اونم حالی مثل حال من داشت، نمیتونست چیزی به زبون بیاره و فقط سکوتمون بود که باهم حرف میزد.
روی صندلی نشستم، دلم میخواست کنارم باشه حسش کنم، بدونم واقعاً کنارم هست.
با صدای که حتی خودم به سختی میتونستم بشنوم گفتم:
- کی برمیگردی؟
خندید از اون خندههاش که دلم آدم رو زیر رو میکرد.
- دلتنگ استادتی یا دلتنگ سختگیریاش؟
- دلتنگ حرفاش...
یه لحظه خودمم نفهمیدم چی به زبون آوردم و باز سکوت چند لحظهای بینمون ساکن شد؛ شاید توقع شنیدن چنین چیزی رو نداشت!
دلم رو زدم به دریا، باید بهش درمورد اون روز بگم، باید متوجه شه که بین من و رضا هیچی نبود و نیست.
- اون روز...
صدای نفسهاش تندتر شد.
- شب بود کنار خیابون بودم...
پرید وسط حرفم.
- نیازی نیست توضیح بدی، باید برم کار دارم.
قلبم ریخت از بیتفاوتیش از اینکه مهم نبود براش توضیح بدم...
بر خلاف میلم فقط تونستم بگم:
- اهوم باشه.
خواستم گوشی از کنار گوشم دور کنم که گفت:
- مواظب خودت باش.
اشک توی چشمهام جمع شد؛ نمیدونم اشک شوق بود یا ناراحتی؟! گوشه لبمو گزیدم تماس رو قطع کردم، سرم رو بلند کردم مثل همیشه هوای گرفته و ابری بود، آروم زمزمه کردم: « توهم همینطور.»
یکم بیرون قدم زدم تا حالم بهتر شه خواستم برم که فرحان اومد پیشم.
- چیشد؟ خوبی؟
سرم رو تکون دادم.
- هی.
به ساعتم نگاه کردم ساعت دو نیم بود.
- خب من برم شهرزاد میاد دنبالم که باهم بریم بازار.
فرحان یه نگاه کوتاه بهم کرد.
- دوتایی میرید بازار؟
خیره شدم بهش...
- آره
- پس منم میام باهاتون.
نگاهی بهش کردم.
- خیلی خب ماشینمونم جور شد، همه چی عالی شد.
...
کامنت...
۸.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.