شعر
#شعر
بی خوابی
در شهر عظیم شب است
از خانه ی خفته ام برون می آیم
و مردم شاید می اندیشند دختری هستم یا همسری
اما در ذهن من تنها یک اندیشه است شب.
باد تموز اکنون راهی برایم می روبد.
موسیقی از جایی،پنجره ای،اگر چه آرام
باد می تواند تا سحر بوزد امروز
به درون دیواره ی لطیف قفسه ی سینهو
تبریزی های سیاه،پنجره ها،پر از روشنی.
موسیقی از بناهای بلند،در دستم گلی.
به گام هایم بنگر که پی هیچ کس نیست.
به سایه ام بنگر،هیچ چیزش از من نیست.
چراغ ها مانند رشته های تسبیح طلایی.
در دهانم مزه ی برگ شب است.
رهایم کنید از بندهای روز
دوستان من،دریابید:من هیچ نیستم جز رویای شما
بی خوابی
در شهر عظیم شب است
از خانه ی خفته ام برون می آیم
و مردم شاید می اندیشند دختری هستم یا همسری
اما در ذهن من تنها یک اندیشه است شب.
باد تموز اکنون راهی برایم می روبد.
موسیقی از جایی،پنجره ای،اگر چه آرام
باد می تواند تا سحر بوزد امروز
به درون دیواره ی لطیف قفسه ی سینهو
تبریزی های سیاه،پنجره ها،پر از روشنی.
موسیقی از بناهای بلند،در دستم گلی.
به گام هایم بنگر که پی هیچ کس نیست.
به سایه ام بنگر،هیچ چیزش از من نیست.
چراغ ها مانند رشته های تسبیح طلایی.
در دهانم مزه ی برگ شب است.
رهایم کنید از بندهای روز
دوستان من،دریابید:من هیچ نیستم جز رویای شما
۷.۳k
۲۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.