🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت16
روی تخت نشستم به بلایی که سر خودم آورده بودم فکر کردم
بغض راه نفسم رو بسته بود در اتاق که باز شد با دیدن شاهو با اون لباس راحتیه تو خونه ای سعی کردم از تخت پایین برم
اما بدنم کوفته و خسته بود که توانی برای تکون خوردن نداشتم
سینی صبحانه ای که آماده کرده بود و کنار تخت گذاشت و گفت
_ بیدار شدی؟
عصبی و ناراحت وترسیده رو بهش توپیدم
معلوم هست اینجا چه خبره ؟
من هنوز اینجا تو این همه خون!
با اتفاق هایی که دیشب افتاد ...
پدر و مادرم الان سکته کردن از نگرانی...
دستش رو روی شونه های من گذاشت و مانع از تکون خوردنم شد و گفت
_ نگران نباش حلش کردم
به دوستت گفتم به پدر و مادرت بگه تو شب اینجا میمونی
اونا فکر میکنن مهمونی دیر تمام شده و تو کنار دوستت موندی
اشک از چشمام روی صورتم می ریخت اشکام و با انگشتش شکار کرد و گفت
_چرا داری گریه می کنی؟ مگه چه اتفاقی افتاده!
تو مگه منو دوست نداشتی؟
مگه نمی گفتی دلت میخواد که تا ابد کنار من بمونی ؟
مگه ازدواج کردن با من برای تو یه رویا نبود ؟
ما فقط یه قدم به رویای تو نزدیک تر شدیم
ما با هم رابطه داشتیم و تو مال من شدی
اون جدیت و قاطعیتی که توی حرفاش بود باعث می شد کمی فقط کمی آروم بگیرم
با گریه رو بهش گفتم پدر و مادرم بفهمن...
بفهمن...
انگشتش روی لبهای من گذاشت و گفت _قرار نیست کسی چیزی بفهمه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده همه دختر و پسرا وقتی همدیگرو دوست دارن با هم رابطه دارن سکس دارن
تو نباید این موضوع و انقدر بزرگش کنی...
با حال زاری گفتم
اما تو بدون رضایت من اینکارو کردی...
اخم ریزی کرد و گفت
_بدون رضایتت؟
تو تقلایی برای اینکه این رابطه رو نخوای نکردی..
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت16
روی تخت نشستم به بلایی که سر خودم آورده بودم فکر کردم
بغض راه نفسم رو بسته بود در اتاق که باز شد با دیدن شاهو با اون لباس راحتیه تو خونه ای سعی کردم از تخت پایین برم
اما بدنم کوفته و خسته بود که توانی برای تکون خوردن نداشتم
سینی صبحانه ای که آماده کرده بود و کنار تخت گذاشت و گفت
_ بیدار شدی؟
عصبی و ناراحت وترسیده رو بهش توپیدم
معلوم هست اینجا چه خبره ؟
من هنوز اینجا تو این همه خون!
با اتفاق هایی که دیشب افتاد ...
پدر و مادرم الان سکته کردن از نگرانی...
دستش رو روی شونه های من گذاشت و مانع از تکون خوردنم شد و گفت
_ نگران نباش حلش کردم
به دوستت گفتم به پدر و مادرت بگه تو شب اینجا میمونی
اونا فکر میکنن مهمونی دیر تمام شده و تو کنار دوستت موندی
اشک از چشمام روی صورتم می ریخت اشکام و با انگشتش شکار کرد و گفت
_چرا داری گریه می کنی؟ مگه چه اتفاقی افتاده!
تو مگه منو دوست نداشتی؟
مگه نمی گفتی دلت میخواد که تا ابد کنار من بمونی ؟
مگه ازدواج کردن با من برای تو یه رویا نبود ؟
ما فقط یه قدم به رویای تو نزدیک تر شدیم
ما با هم رابطه داشتیم و تو مال من شدی
اون جدیت و قاطعیتی که توی حرفاش بود باعث می شد کمی فقط کمی آروم بگیرم
با گریه رو بهش گفتم پدر و مادرم بفهمن...
بفهمن...
انگشتش روی لبهای من گذاشت و گفت _قرار نیست کسی چیزی بفهمه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده همه دختر و پسرا وقتی همدیگرو دوست دارن با هم رابطه دارن سکس دارن
تو نباید این موضوع و انقدر بزرگش کنی...
با حال زاری گفتم
اما تو بدون رضایت من اینکارو کردی...
اخم ریزی کرد و گفت
_بدون رضایتت؟
تو تقلایی برای اینکه این رابطه رو نخوای نکردی..
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۳.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.