هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت199
به سمت مادرم چرخیدم و گفتم
توی کار من دخالت نکنید من اونقدر بهش بها میدم که باعث نشم اتفاق بدی برای اون دختر بیفته
نه برای شما نه برای خودم نه برای مهتاب یا پدر و مادرخونده اش فقط بخاطر اون دختر که نمیخوام ناراحتی به دلش بیاد
هیچ کاری نمیکنم...
مادرم و توی راه رو گذاشتم و به اتاقم رفتم
دوش گرفتم و آماده شدم
باید به مهمونی میرفتم چون الان تقریبا شب بودم و سرنخی در مورد اینکه علیرضا کجاست و با کی رفته نداشتم و هیچ کاری ازم بر نمی آمد.
بعد از اینکه آماده شدم دوباره از اتاق بیرون رفتم
به مادرم گفتم
شما خودتون بیاید و منتظر نشدم جواب بده
سوار ماشین شدم و به سمت خونه پدر زنم راه افتادم در عین حال مشتاق بودم برای رفتن به اونجا
وقتی به محوطه ی حیاطشون رسیدم با دیدن اون همه ماشین پام روی ترمز فشار دادم
این یه مهمونی ساده و خودمونی نبود این همه ماشین اینجا چیکار می کردن؟
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم وقتی وارد خونه شدم با شنیدن صدای موزیک مطمئن شدم این مهمونی خیلی مجلل بزرگه
مهتاب به سمتم اومد و گفت
_ چرا این همه دیر کردی؟ کجا موندی؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم داستانش مفصله بعدا برات میگم تو به من بگو اینجا چه خبره ؟
مگه مهمونی کوچکی نبود ؟
مهتاب شونه ای بالا انداخت و گفت
_بود ولی حالا نمیدونم به چی تبدیل شدکه به ایم مهمونب
خیلی بزرگ تبدیل شد تمام فامیل و آشناها رو دعوت کردن
مهمونای شهری هم هستن
با هم به سمت مهمونا رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم وقتی با پدر و مادر خودش سلام و احوالپرسی کردیم و به دنبال یه نفر بودم
دنبال دیدن ماهرو بودم و توی جمع نمی دیدمش
مهتاب و یه گوشه کشیدم و پرسیدم ماهرو نیست ؟
چرا نمی بینمش..
خنده کرد و گفت
چرا هست بالاست داره اماده میشه همین الانا میاد
حرفش تموم نشده ماهرو رو دیدم که از پله ها پایین می آمد
فرشته بود ایندختر و با لباس سفیدی که تنش بو بینظیر دیده میشد
دختری بود که هنه نگاه هارو به سنت خودش میکشوند و این برای من خوشایند نبود
موهای طلایی رنگش و روی شونه هاش ریخته بود و تمام مهمونا محو تماشاش بودن
دستمو توی جیبم گذاشتم تا مشت شدنشو کسی نبینه
اینکه برای این دختر اینطور واکنش نشون میدادم کاملاً غیر عادی بود اما من برای این دختر یه آدم دیگه شدم که کسی نمیفهمید درکش نمی کرد...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت199
به سمت مادرم چرخیدم و گفتم
توی کار من دخالت نکنید من اونقدر بهش بها میدم که باعث نشم اتفاق بدی برای اون دختر بیفته
نه برای شما نه برای خودم نه برای مهتاب یا پدر و مادرخونده اش فقط بخاطر اون دختر که نمیخوام ناراحتی به دلش بیاد
هیچ کاری نمیکنم...
مادرم و توی راه رو گذاشتم و به اتاقم رفتم
دوش گرفتم و آماده شدم
باید به مهمونی میرفتم چون الان تقریبا شب بودم و سرنخی در مورد اینکه علیرضا کجاست و با کی رفته نداشتم و هیچ کاری ازم بر نمی آمد.
بعد از اینکه آماده شدم دوباره از اتاق بیرون رفتم
به مادرم گفتم
شما خودتون بیاید و منتظر نشدم جواب بده
سوار ماشین شدم و به سمت خونه پدر زنم راه افتادم در عین حال مشتاق بودم برای رفتن به اونجا
وقتی به محوطه ی حیاطشون رسیدم با دیدن اون همه ماشین پام روی ترمز فشار دادم
این یه مهمونی ساده و خودمونی نبود این همه ماشین اینجا چیکار می کردن؟
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم وقتی وارد خونه شدم با شنیدن صدای موزیک مطمئن شدم این مهمونی خیلی مجلل بزرگه
مهتاب به سمتم اومد و گفت
_ چرا این همه دیر کردی؟ کجا موندی؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم داستانش مفصله بعدا برات میگم تو به من بگو اینجا چه خبره ؟
مگه مهمونی کوچکی نبود ؟
مهتاب شونه ای بالا انداخت و گفت
_بود ولی حالا نمیدونم به چی تبدیل شدکه به ایم مهمونب
خیلی بزرگ تبدیل شد تمام فامیل و آشناها رو دعوت کردن
مهمونای شهری هم هستن
با هم به سمت مهمونا رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم وقتی با پدر و مادر خودش سلام و احوالپرسی کردیم و به دنبال یه نفر بودم
دنبال دیدن ماهرو بودم و توی جمع نمی دیدمش
مهتاب و یه گوشه کشیدم و پرسیدم ماهرو نیست ؟
چرا نمی بینمش..
خنده کرد و گفت
چرا هست بالاست داره اماده میشه همین الانا میاد
حرفش تموم نشده ماهرو رو دیدم که از پله ها پایین می آمد
فرشته بود ایندختر و با لباس سفیدی که تنش بو بینظیر دیده میشد
دختری بود که هنه نگاه هارو به سنت خودش میکشوند و این برای من خوشایند نبود
موهای طلایی رنگش و روی شونه هاش ریخته بود و تمام مهمونا محو تماشاش بودن
دستمو توی جیبم گذاشتم تا مشت شدنشو کسی نبینه
اینکه برای این دختر اینطور واکنش نشون میدادم کاملاً غیر عادی بود اما من برای این دختر یه آدم دیگه شدم که کسی نمیفهمید درکش نمی کرد...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۱۱.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.