از م و ن ن د

.
ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ از ﺳﻔﺮم ، ﺑﯽ ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎن ﭼﻮن ﺑﺎد
ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎر رﻫﺎﯾﯽ ﻧﺘﻮان ﮔﻔﺖ آزاد
ﮐﻮچ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ؟! ﻣﮕﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮد از ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺮﯾﺨﺖ
ﺑﺎل ﺗﻨﻬﺎ ﻏﻢ ﻏﺮﺑﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ داد
اﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮدم ﻧﺸﻨﺎﺳﻨﺪ ﺗﻮ را ﻏﺮﺑﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﻏﺮﺑﺖ آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﺎران ﺑﺒﺮﻧﺪت از ﯾﺎد
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺷﺎدی و ﻣﻬﺮ و ﻏﻢ و ﻗﻬﺮ ؟!
ﻧﻪ ﻣﻦ از ﻗﻬﺮ ﺗﻮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ، ﻧﻪ ﺗﻮ از ﻣﻬﺮم ﺷﺎد
ﭼﺸﻢ ﺑﯿﻬﻮده ﺑﻪ آﯾﯿﻨﻪ ﺷﺪن دوﺧﺘﻪ‌ای
اﺷﮏ آن روز ﮐﻪ آﯾﯿﻨﻪ ﺷﺪ از ﭼﺸﻢ اﻓﺘﺎد
دیدگاه ها (۲)

مهربانی ؛ چشم بارانی چه می آید به توعاشقی  ؛ این حس روحانی چ...

از هر چیزی مقداری به جا می ماند. کمی چای ته استکانچند نخ سیگ...

در زندان بودم .تقاضای سیگار کردم کسی به من سیگار نداد.نمی دا...

من از تبار تیشه‌ام ، با من غمی هستدر ریشه‌ام احساس درد مبهمی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط