part55
part55
تارا-چشامو که بازکردم چیزی یادم نمیومد فقط یادم داشتم رانندگی میکردم
توبیمارستان بودم سردم بود در بازشد یه پرستار اومد تو
پرستار-سلام بیدار شدی
تارا-چیشدش
پرستار-حمله عصبی
تارا-سرممم و بازکرد
پرسار-شانسی اوردی چیزیت نشده حین رانندگی حمله عصبی واقعا بده
ولی خوشخبتانه تصادفی اتفاق نیوفتاده
راستی دکترت پرسید قبلا حمله عصبی داشتی یانه
تارا-اره داشتم کی میونم برم
پرستار-سرمت تموم شدش میتونی بری
دکتر چندتا دارو ارامبخش برات نوشته
اونارم میدیم بهت مراقب خودت باش
من میگم به نامزدت بیاد تو
تارا-نامزدم
پرستار-اره فکرکنم گفت سهیلم یه همچین اسمی داشت
تارا-رفت بیرون
وسهیل اومد تو
سهیل-خوبی
تارا-کی بهت گفت بیایی
سهیل-باهات تماس گرفتم جواب دادن و گفتن
تارا-چیکارم داشتی
سهیل-کارخاصی نبود
نگرانت شدم بهتری
تارا-خوبم
سهیل-الکی حرص میخوری همین میشه دیگه
حاطر شو بیرون منتطرمت میرسونمت خونه
تارا-خودم میرم
سهیل-ماشینت اینا نیست بردنش پارکینگ فردا میری تحویلش میگیری و بعدشم وقتی حالت بده و نمیزارم بری تنها
بیرون منتطرم
تارا-نفس عمیقی کشیدم
کتم و پوشیدم
بد یادم افتاد که با کراپ خوابیده بودم و سهیل من و باکراپ دیده بود بغضی شدم یاد حرفای علی که میگفت نمیدونم نباید کسی ببیتت جز من
نمیدونم توبرای من افتادم لباس مو پوشیدم
شالمو درست کردم
کیفم وبرداشتم نگاهی به وسایل داخل ش کردم همچی بود جز گوشیم
رفتم بیرون
سهیل-بریم
تارا-گوشیم نیست
سهیل-فکرکنم توایستگاه پرستاری باشه
تارا-رفتم ازشون پرسیدم و گوشیم و تحویل گرفتم
بد سوار اسناسور شدیم
بعدشم سوار ماشین شدیم کل راه سکوت سنگینی بینمون بود
یدقه هم حرفای صبح علی از ذهنم بیرون نمی رفت اونقد غرق افکارم که نفهمیدم کی رسیدم
یه خداحافظی خشک کردم و رفتم خونه
قرص انداختم گرفتم خوابیدم
فردا صبح:
تارا-ماشین و ازپارکینگ تویل که گرفتم برگشتم خونه حوصله ی رفتن به شرکت و نداشتم
رفتم خونه کیف باشگاهم و برداشتم رفتم باشگاه
بددیگه 2ساعت برگشتم و یه ناهار برای خودم درست کردم
دلیل اینکه امروز خوشحال بودم این بود که بلاخره قرار سهیل و بگیرن و زندگیم شاید اوکی شه...
#علی_یاسینی#زخم_بازمن
تارا-چشامو که بازکردم چیزی یادم نمیومد فقط یادم داشتم رانندگی میکردم
توبیمارستان بودم سردم بود در بازشد یه پرستار اومد تو
پرستار-سلام بیدار شدی
تارا-چیشدش
پرستار-حمله عصبی
تارا-سرممم و بازکرد
پرسار-شانسی اوردی چیزیت نشده حین رانندگی حمله عصبی واقعا بده
ولی خوشخبتانه تصادفی اتفاق نیوفتاده
راستی دکترت پرسید قبلا حمله عصبی داشتی یانه
تارا-اره داشتم کی میونم برم
پرستار-سرمت تموم شدش میتونی بری
دکتر چندتا دارو ارامبخش برات نوشته
اونارم میدیم بهت مراقب خودت باش
من میگم به نامزدت بیاد تو
تارا-نامزدم
پرستار-اره فکرکنم گفت سهیلم یه همچین اسمی داشت
تارا-رفت بیرون
وسهیل اومد تو
سهیل-خوبی
تارا-کی بهت گفت بیایی
سهیل-باهات تماس گرفتم جواب دادن و گفتن
تارا-چیکارم داشتی
سهیل-کارخاصی نبود
نگرانت شدم بهتری
تارا-خوبم
سهیل-الکی حرص میخوری همین میشه دیگه
حاطر شو بیرون منتطرمت میرسونمت خونه
تارا-خودم میرم
سهیل-ماشینت اینا نیست بردنش پارکینگ فردا میری تحویلش میگیری و بعدشم وقتی حالت بده و نمیزارم بری تنها
بیرون منتطرم
تارا-نفس عمیقی کشیدم
کتم و پوشیدم
بد یادم افتاد که با کراپ خوابیده بودم و سهیل من و باکراپ دیده بود بغضی شدم یاد حرفای علی که میگفت نمیدونم نباید کسی ببیتت جز من
نمیدونم توبرای من افتادم لباس مو پوشیدم
شالمو درست کردم
کیفم وبرداشتم نگاهی به وسایل داخل ش کردم همچی بود جز گوشیم
رفتم بیرون
سهیل-بریم
تارا-گوشیم نیست
سهیل-فکرکنم توایستگاه پرستاری باشه
تارا-رفتم ازشون پرسیدم و گوشیم و تحویل گرفتم
بد سوار اسناسور شدیم
بعدشم سوار ماشین شدیم کل راه سکوت سنگینی بینمون بود
یدقه هم حرفای صبح علی از ذهنم بیرون نمی رفت اونقد غرق افکارم که نفهمیدم کی رسیدم
یه خداحافظی خشک کردم و رفتم خونه
قرص انداختم گرفتم خوابیدم
فردا صبح:
تارا-ماشین و ازپارکینگ تویل که گرفتم برگشتم خونه حوصله ی رفتن به شرکت و نداشتم
رفتم خونه کیف باشگاهم و برداشتم رفتم باشگاه
بددیگه 2ساعت برگشتم و یه ناهار برای خودم درست کردم
دلیل اینکه امروز خوشحال بودم این بود که بلاخره قرار سهیل و بگیرن و زندگیم شاید اوکی شه...
#علی_یاسینی#زخم_بازمن
۲.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.