ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۱۸ فصل ۳ )
جمله شو ادامه نداد و تلخ :گفت اما ما یه قرارداد داریم که باید بهش رسیدگی کنیم. امیدوارم یادت نرفته باشه... دندونانو به هم فشردم و اروم گفتم یادم نرفته... میشد براش دست میزدم و میگفتم آفرین که یادم انداختي..افرین که بهم فهموندي هيچي جز یه قرارداد مسخره نيستم و گند زدي به حس و حال خوب باقی مونده ام از دیشب... هه .. يه چيزي از کابینت برداشت و ازم دور شد و جدي گفت: خوبه.. و برگشت سر میز و نشست. نگاش کردم. سوالي ذهنمو درگیر کرده بود که هیچ جوره حل نمیشد.. تلخ و گرفته گفتم یه سوال بپرسم؟
جیمین بپرس. لبامو تر کردم و اروم و با شك ولرزون گفتم چرا کنارم نمیخوابی؟ منظورم توي..يه تخته... ما که... واي خداا.. چقدر سخت بود. چشمامو لحظه اي بستم تا ذهنمو مرتب کنم و تند گفتم منظورم اینه که اگه بهم دست نمیزدی میگفتم به حریم و حد و مرز پايبندي اما... نگاه کجي بهم انداخت و با غیض وسنگین گفت:چه فرقي براي تو داره؟ منم با غیض و کنایه گفتم فرقی برام نداره...فقط.. بهم حس هرزه بودن میده. جدي و سنگين گفت: خوبه... چي؟ حس کردم اشتباه شنیدم ناباور و گنگ چشمامو گرد کردم. نگام کرد و خيلي جدي گفت: هیچ وقت یادت نره که من با کارام چقدر احساس حقارت و توهین بهت دادم و میدم.. نفهمیده نگاش کردم. يعني چي؟ منظورش چیه؟ سرد و خشك گفت تو هرزه نيستي..ولي من اين احساسو بهت مید
منظورش چیه؟ سرد و خشك گفت تو هرزه نيستي..ولي من اين احساسو بهت میدم. دستاشو باز کرد و گفت من یه حیوونم منفعت طلب و هار..خيلي بدتر از اون که فکرشو بکني.. از ادما استفاده میکنم و میندازمشون کنار اینو هیچ وقت یادت نره. حتي دلم نميخواد کنارت بخوابم... داشتم خفه میشدم.. به زحمت لبهاي لرزونم رو به هم فشردم تا درد و بهتم رو فریاد نزنن.. خيلي تلخ و جدي بلند شد و رفت سمت اتاقش. ناباورانه با دهن باز نگاش کردم. واقعا يعني چي اين حرفا؟ این.. تلخ و سنگین گفتم:تو حیوون نيستي.. بین راه و پشت بهم ایستاد. اما ميخواي من اينطور فك كنم..چرا؟ خشك گفت: حاضر شو.. وقت ندارم. و رفت. پوزخند زدم اون حیوون نیست. اما میخواد اینطور به نظر برسه تا... ناباورانه و تلخ به مسیر رفته اش نگاه کردم. بغض کردم. نمیدونم. دیگه هیچی نمیدونم.. اشفته دست به موهام کشیدم و داغون رفتم تو اتاقم. بافتش رو در آوردم. لرزي به تنم افتاد. عطسه اي زدم و رفتم حمام..
( پارت ۳۱۸ فصل ۳ )
جمله شو ادامه نداد و تلخ :گفت اما ما یه قرارداد داریم که باید بهش رسیدگی کنیم. امیدوارم یادت نرفته باشه... دندونانو به هم فشردم و اروم گفتم یادم نرفته... میشد براش دست میزدم و میگفتم آفرین که یادم انداختي..افرین که بهم فهموندي هيچي جز یه قرارداد مسخره نيستم و گند زدي به حس و حال خوب باقی مونده ام از دیشب... هه .. يه چيزي از کابینت برداشت و ازم دور شد و جدي گفت: خوبه.. و برگشت سر میز و نشست. نگاش کردم. سوالي ذهنمو درگیر کرده بود که هیچ جوره حل نمیشد.. تلخ و گرفته گفتم یه سوال بپرسم؟
جیمین بپرس. لبامو تر کردم و اروم و با شك ولرزون گفتم چرا کنارم نمیخوابی؟ منظورم توي..يه تخته... ما که... واي خداا.. چقدر سخت بود. چشمامو لحظه اي بستم تا ذهنمو مرتب کنم و تند گفتم منظورم اینه که اگه بهم دست نمیزدی میگفتم به حریم و حد و مرز پايبندي اما... نگاه کجي بهم انداخت و با غیض وسنگین گفت:چه فرقي براي تو داره؟ منم با غیض و کنایه گفتم فرقی برام نداره...فقط.. بهم حس هرزه بودن میده. جدي و سنگين گفت: خوبه... چي؟ حس کردم اشتباه شنیدم ناباور و گنگ چشمامو گرد کردم. نگام کرد و خيلي جدي گفت: هیچ وقت یادت نره که من با کارام چقدر احساس حقارت و توهین بهت دادم و میدم.. نفهمیده نگاش کردم. يعني چي؟ منظورش چیه؟ سرد و خشك گفت تو هرزه نيستي..ولي من اين احساسو بهت مید
منظورش چیه؟ سرد و خشك گفت تو هرزه نيستي..ولي من اين احساسو بهت میدم. دستاشو باز کرد و گفت من یه حیوونم منفعت طلب و هار..خيلي بدتر از اون که فکرشو بکني.. از ادما استفاده میکنم و میندازمشون کنار اینو هیچ وقت یادت نره. حتي دلم نميخواد کنارت بخوابم... داشتم خفه میشدم.. به زحمت لبهاي لرزونم رو به هم فشردم تا درد و بهتم رو فریاد نزنن.. خيلي تلخ و جدي بلند شد و رفت سمت اتاقش. ناباورانه با دهن باز نگاش کردم. واقعا يعني چي اين حرفا؟ این.. تلخ و سنگین گفتم:تو حیوون نيستي.. بین راه و پشت بهم ایستاد. اما ميخواي من اينطور فك كنم..چرا؟ خشك گفت: حاضر شو.. وقت ندارم. و رفت. پوزخند زدم اون حیوون نیست. اما میخواد اینطور به نظر برسه تا... ناباورانه و تلخ به مسیر رفته اش نگاه کردم. بغض کردم. نمیدونم. دیگه هیچی نمیدونم.. اشفته دست به موهام کشیدم و داغون رفتم تو اتاقم. بافتش رو در آوردم. لرزي به تنم افتاد. عطسه اي زدم و رفتم حمام..
- ۴.۱k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط