ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۱۷ فصل ۳ )
جلوي اين نشسته بود و فنجون قهوه اي بين دستاش.. دستمو به دیوار گرفتم و نگاش کردم پیرهن خوش رنگ من... لبخند زدم.. همه نحور پشت بهم :گفت باز خوابیدی؟
پیرهن خوش رنگ من... لبخند زدم... همونجور پشت بهم گفت: باز خوابیدی؟ تند گفتم نه...نه... و برای اینکه بیکار همینجور و اینستم نگاش کنم و این دل کار دستم نده رفتم تو اشپزخونه و در حالیکه چایی حاضر میکردم گفتم یاد جوزف و بچهها افتادم.میخوام با کیت صحبت کنم و بهش ادرس رو بدم و ببرمش پیش جوزف که یه ذره از این اشفتگي خلاص شه... حداقل خیالش از بابت بچه ها راحت شه. و سرفه کوچيکي زدم. سري تکون داد و گفت: اتفاقا الان رنگ زده بود..گفت منتظر اون پیشنهاد توعه و نمیتونه بیاد سرکار.. ولي اگه حالت مناسب نیست عجله اي نيست.. لبخند باريکي زدم و گفتم نه... بهترم... جدي گفت: ممنون که داري کمکش ميکني.. لبخندم عمیق تر شد و با ذوق مخفي سر تکون دادم. جیمین پس میرسونمت خونه جوزف بعد میرم شرکت... سر تکون دادم و گفتم خوبه اومد تو اشپزخونه و خواست از کابینت کنار سرم چيزي برداره و از پشت سر بهم نزديك شد. گرماي تنش رو حس میکردم و نفسمم تو یه لحظه بند اومد... کابینت رو باز کرد. با نفس خيلي سنگين اروم چشمامو بستم تا خودمو کنترل کنم اروم نزدیك گوشم گفت: دیشب.. اذيت شدي؟ از ياد آوري ديشب و نوازشها و بوسه هاي گرمش حس کردم واقعا دارم خفه میشم اب دهنم رو قورت دادم و خیلی اروم و به زور گفتم نه.. جیمین : الان خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟ لرزون سر به نه تکون دادم. جدي گفت: خوبه..نمیخواستم تو اون حال بدت.. جمله شو ادامه نداد و تلخ :گفت اما ما یه قرارداد داریم که باید بهش رسیدگی کنیم. امیدوارم یادت نرفته باشه... دندوانو به هم فشردم و اروم گفتم یادم نرفته
خواهشم اگه کامنت میزارین کمی با احترام بزاریم درسته قلبم است سنگه نه تا این حد
( پارت ۳۱۷ فصل ۳ )
جلوي اين نشسته بود و فنجون قهوه اي بين دستاش.. دستمو به دیوار گرفتم و نگاش کردم پیرهن خوش رنگ من... لبخند زدم.. همه نحور پشت بهم :گفت باز خوابیدی؟
پیرهن خوش رنگ من... لبخند زدم... همونجور پشت بهم گفت: باز خوابیدی؟ تند گفتم نه...نه... و برای اینکه بیکار همینجور و اینستم نگاش کنم و این دل کار دستم نده رفتم تو اشپزخونه و در حالیکه چایی حاضر میکردم گفتم یاد جوزف و بچهها افتادم.میخوام با کیت صحبت کنم و بهش ادرس رو بدم و ببرمش پیش جوزف که یه ذره از این اشفتگي خلاص شه... حداقل خیالش از بابت بچه ها راحت شه. و سرفه کوچيکي زدم. سري تکون داد و گفت: اتفاقا الان رنگ زده بود..گفت منتظر اون پیشنهاد توعه و نمیتونه بیاد سرکار.. ولي اگه حالت مناسب نیست عجله اي نيست.. لبخند باريکي زدم و گفتم نه... بهترم... جدي گفت: ممنون که داري کمکش ميکني.. لبخندم عمیق تر شد و با ذوق مخفي سر تکون دادم. جیمین پس میرسونمت خونه جوزف بعد میرم شرکت... سر تکون دادم و گفتم خوبه اومد تو اشپزخونه و خواست از کابینت کنار سرم چيزي برداره و از پشت سر بهم نزديك شد. گرماي تنش رو حس میکردم و نفسمم تو یه لحظه بند اومد... کابینت رو باز کرد. با نفس خيلي سنگين اروم چشمامو بستم تا خودمو کنترل کنم اروم نزدیك گوشم گفت: دیشب.. اذيت شدي؟ از ياد آوري ديشب و نوازشها و بوسه هاي گرمش حس کردم واقعا دارم خفه میشم اب دهنم رو قورت دادم و خیلی اروم و به زور گفتم نه.. جیمین : الان خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟ لرزون سر به نه تکون دادم. جدي گفت: خوبه..نمیخواستم تو اون حال بدت.. جمله شو ادامه نداد و تلخ :گفت اما ما یه قرارداد داریم که باید بهش رسیدگی کنیم. امیدوارم یادت نرفته باشه... دندوانو به هم فشردم و اروم گفتم یادم نرفته
خواهشم اگه کامنت میزارین کمی با احترام بزاریم درسته قلبم است سنگه نه تا این حد
- ۵.۳k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط