رز مشکی من
رز مشکی من
𝑷𝒂𝒓𝒕 (1)
ویو ا.ت: روی صندلی یه پیاده رو نشسته بودم،اونقد بی حرکت بودم که بدنم مور مور میشد،یهو گوشیم زنگ خورد،از توی کیفم درش اوردم،اونو((مامان؟))ذخیره کرده بودم،چون اصلا برام مس یه مامان نبود،همیشه ی خدا مست بود و یه فراری بود...خودمم باور نمی کردم چجوری باهاش کنار میام،اول یکم به اسمی که ذخیره کردم نگا کردم،بعدش جواب دادم.
مکالمه:
مامان ا.ت:روی خیابون دونگ دائمون میان دنبالت (این اسمو از خودم در نیوردم).
ا.ت:چی داری می گی؟
مامان آ.ت:فروختمت،بیشتر از این توضیح بدم؟واسه خوردن نوشیدنی های گرون نیاز به پول دارم،امید وارم بتونی با اون دختر های عوضی کنار بیای(نیشخند).
ا.ت:چی؟منظورت چیه دخترا؟
مامان ا.ت : حرف نباشه، مس همیشه خفه شو و به زندگی مسخره ت ادامه بده.(قط کرد).
پایان مکالمه.
ویوی ا.ت : هنوز گوشیم روی گوشم بود،یه قطره اشک از روی چشم هام افتاد روی لباسم،
یکم گریه کردم،بعد ⁵ دقیقه پیاده رفتم به خیابون دونگ دائمون، از اینجا تا اونجا خیلی راه بود، هوا داشت تاریک می شد...وقتی رسیدم نیم ثانیه منتظر موندم،هیچی نمیدونستم،یهو یه ماشین اومد سمتم.
یه مرد بود که شبیه بادیگارد ها بود،کت و شلوار و کراوات پوشیده بود. از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد،بعدش که نشستم اومد سوار شد و حرکت کردیم.
ا.ت:تو دیگه کدوم...(میخواست بگی خری هستی،ولی بعد فهمید که باید مودب باشه،چون نمی خواست مس مامانش اون طرف هر روز کتکش بزنه) تو کی هستی؟
مرد:یعنی چیزی درباره ی من بهتون نگفتن؟
۱.ت:من هیچی نمی دونم(سرد،ناراحت).
مرد:معذرت میخوام که خودمو معرفی نکردم،من...
می دونم این پارت یکم کم بود ولی دیگه ببخشید،خیلی مسخرس می دونم لطفا به روم نیارید.....
𝑷𝒂𝒓𝒕 (1)
ویو ا.ت: روی صندلی یه پیاده رو نشسته بودم،اونقد بی حرکت بودم که بدنم مور مور میشد،یهو گوشیم زنگ خورد،از توی کیفم درش اوردم،اونو((مامان؟))ذخیره کرده بودم،چون اصلا برام مس یه مامان نبود،همیشه ی خدا مست بود و یه فراری بود...خودمم باور نمی کردم چجوری باهاش کنار میام،اول یکم به اسمی که ذخیره کردم نگا کردم،بعدش جواب دادم.
مکالمه:
مامان ا.ت:روی خیابون دونگ دائمون میان دنبالت (این اسمو از خودم در نیوردم).
ا.ت:چی داری می گی؟
مامان آ.ت:فروختمت،بیشتر از این توضیح بدم؟واسه خوردن نوشیدنی های گرون نیاز به پول دارم،امید وارم بتونی با اون دختر های عوضی کنار بیای(نیشخند).
ا.ت:چی؟منظورت چیه دخترا؟
مامان ا.ت : حرف نباشه، مس همیشه خفه شو و به زندگی مسخره ت ادامه بده.(قط کرد).
پایان مکالمه.
ویوی ا.ت : هنوز گوشیم روی گوشم بود،یه قطره اشک از روی چشم هام افتاد روی لباسم،
یکم گریه کردم،بعد ⁵ دقیقه پیاده رفتم به خیابون دونگ دائمون، از اینجا تا اونجا خیلی راه بود، هوا داشت تاریک می شد...وقتی رسیدم نیم ثانیه منتظر موندم،هیچی نمیدونستم،یهو یه ماشین اومد سمتم.
یه مرد بود که شبیه بادیگارد ها بود،کت و شلوار و کراوات پوشیده بود. از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد،بعدش که نشستم اومد سوار شد و حرکت کردیم.
ا.ت:تو دیگه کدوم...(میخواست بگی خری هستی،ولی بعد فهمید که باید مودب باشه،چون نمی خواست مس مامانش اون طرف هر روز کتکش بزنه) تو کی هستی؟
مرد:یعنی چیزی درباره ی من بهتون نگفتن؟
۱.ت:من هیچی نمی دونم(سرد،ناراحت).
مرد:معذرت میخوام که خودمو معرفی نکردم،من...
می دونم این پارت یکم کم بود ولی دیگه ببخشید،خیلی مسخرس می دونم لطفا به روم نیارید.....
۵.۰k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.